اگر روزي در بهار چشم انتظار مسافري باشم که ميدانم نيست ... زيرا که هميشه بهار را در خوشي و گذر روزگاري ... ما را چه به خوشي ...؟
اگر شبي از شبهاي تابستان هم مسافري آمد ... بي گمان خواهم دانست که تو نيستي ...! تو هميشه در فصل پاييز مي آيي ... همچون گريه هاي شبانه باراني در غبار لحظه هاي برگ ريزان پاييز ... که سر خورده از باد هاي گريزان احوال ديگران است ... ميدانم که حتما در آخرين روزهاي زمستان خواهي رفت ... و باز مرا از ياد ميبري ...! همچون سالهاي پيش ...! همچون سالهايي که آمدي و رفتي ...!
و من باز احمقانه ترين نوع انتظار را بسر ميبرم ...! ولي اينبار بگذار من بروم ... تو بمان ... سفر پاهايت را پر آبله ميکند ... تو بمان ...!
تو هميشه سر خورده از سراب و زخمي از آفتاب ... با نگاهي خاموش ... نزديک ميشوي ... پر رنگ ميشوي و چيزي ميان دلم ميشکند ...! که ميدانم باز خواهي رفت و من با رفتنت باز هم تنهاتر ميشوم ...! ولي نميترسم ...
هيچ وقت نه از مرگ مي ترسم ... نه از تاريکي ... نه از تنهايي ....!
از باران مي ترسم و دلي که پرده پوشي نمي داند ...!
و ديگر ... از هيچ کس خبري نيست نه از آن نگاه شکسته نه از آن صداي غبار آلود...!~
سلام يار مهربان
خوبي؟
وبلاك ياور هميشه مومن آپديت شده و بي صبرانه منتظر حضور سبز شماست خوشحال ميشم يه سري بزني
من آفتاب درخشان و ماه تابان را بهين طراوت سرسبزي بهاران را زلال زمزمه روشنان باران را درود خواهم گفت صفاي باغ و چمن دشت و كوهساران را و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست و درتمامي اشيا پاك تجريدي وجود گمشده اي را دوباره خواهم جست موفق باشي
تويي تو همراز مثل نفسهام ... پايان خطي اون خط آخر تو مرز فردام .. تويي يه سنت يه يادگاري ... هميشه هستي عزيز دنيام , عزيز دنيام , تو تازه ترين .. از حس بلور , معصوميت شعر فروغ , محجوب ... تو يه نعمتي .. تو دنيا مثل رفيق خوب .. تنت زري کعبه پر عشق من زائر پر اشتياق تو ...! من عابدم پاک و اهورايي با محراب من خاک اتاق تو محراب من خاک اتاق تو .... منم قلندر ... هميشه سوفي ... صداي تو تنها رگامه ..تو مثل بارون ..بزرگ اسمت .. اسم تو پيام سلام .. تنت زري کعبه پر عشق من زائر پر اشتياق تو ... من عابدم پاک و اهورايي با محراب من خاک اتاق تو ... محراب من خاک اتاق تو ..
~
بيـــدار شو هليــا! بيــدار شو ...من لبريز از گفتنم نه از نوشتن!بايد که اينجا روبروي من بنشيني و گوش کني. ايمان من به تو ايمان من به خاک است.هلياي من!به شکوه آنچه بازيچه نيست بينديش.من خوب آگاهم که زندگي، يکسر صحنه بــازي است. اما بدان که همه کس براي بازي هاي حقير آفريده نشده است.مرا به بازي کوچک شکست خوردگي مکشان!تو چون دستهاي من، چون انديشه هاي سوگوار اين روزهاي تلخ و چون تمام يادها از من جدا نخواهي شد.هليا! حديث غريب دوست داشتن را اينک از زبان کسي بشنو که به صداقت صداي باران بر سفال ها، سخن مي گويد.هليا! من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه اي بيافرينم. باور کن!من مي خواستم که با دوست داشتن، زندگي کنم. کودکانه و ساده و روستايي ...من از دوست داشتن فقط لحظه ها را مي خواستم.آن لحظه اي که تو را به نــام مي ناميدم.