• وبلاگ : .:(( به ياد رضا )):.
  • يادداشت : و بعد از 64 روز
  • نظرات : 70 خصوصي ، 87 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5    >>    >
     

    اگر روزي در بهار چشم انتظار مسافري باشم که ميدانم نيست ... زيرا که هميشه بهار را در خوشي و گذر روزگاري ... ما را چه به خوشي ...؟

    اگر شبي از شبهاي تابستان هم مسافري آمد ... بي گمان خواهم دانست که تو نيستي ...! تو هميشه در فصل پاييز مي آيي ... همچون گريه هاي شبانه باراني در غبار لحظه هاي برگ ريزان پاييز ... که سر خورده از باد هاي گريزان احوال ديگران است ... ميدانم که حتما در آخرين روزهاي زمستان خواهي رفت ... و باز مرا از ياد ميبري ...! همچون سالهاي پيش ...! همچون سالهايي که آمدي و رفتي ...!

    و من باز احمقانه ترين نوع انتظار را بسر ميبرم ...! ولي اينبار بگذار من بروم ... تو بمان ... سفر پاهايت را پر آبله ميکند ... تو بمان ...!

    تو هميشه سر خورده از سراب و زخمي از آفتاب ... با نگاهي خاموش ... نزديک ميشوي ... پر رنگ ميشوي و چيزي ميان دلم ميشکند ...! که ميدانم باز خواهي رفت و من با رفتنت باز هم تنهاتر ميشوم ...! ولي نميترسم ...

    هيچ وقت نه از مرگ مي ترسم ... نه از تاريکي ... نه از تنهايي ....!

    از باران مي ترسم و دلي که پرده پوشي نمي داند ...!

    و ديگر ... از هيچ کس خبري نيست نه از آن نگاه شکسته نه از آن صداي غبار آلود...!~

    اگر ماه بودم به هر جا که بودم سراغ ترا از خدا مي گرفتم وگر سنگ بودم به هر جا که بودم سر رهگذار تو جا مي گرفتم اگر ماه بودي به صد ناز شايد شبي بر لب بام من مي نشستي وگر سنگ بودي به هر جا که بودم مرا مي شکستي مرا مي شکستي
    /./../.سلام انشالله حالتون خوب باشه...بلاخره لينکدوني سايت 95% تکميل شد و اومده رو صفحه كه لينك شما هم درون لينكدوني فعال شده با عرض معذرت بخاطر تاخيير زياد واسه لينکتون ...شاد باشي و جاويد

    سلام يار مهربان

    خوبي؟

    وبلاك ياور هميشه مومن آپديت شده و بي صبرانه منتظر حضور سبز شماست خوشحال ميشم يه سري بزني

    من آفتاب درخشان و ماه تابان را
    بهين طراوت سرسبزي بهاران را
    زلال زمزمه روشنان باران را درود خواهم گفت
    صفاي باغ و چمن دشت و كوهساران را
    و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست
    و درتمامي اشيا پاك تجريدي
    وجود گمشده اي را
    دوباره خواهم جست
    موفق باشي

    تويي تو همراز مثل نفسهام ... پايان خطي اون خط آخر تو مرز فردام .. تويي يه سنت يه يادگاري ... هميشه هستي عزيز دنيام , عزيز دنيام , تو تازه ترين .. از حس بلور , معصوميت شعر فروغ , محجوب ... تو يه نعمتي .. تو دنيا مثل رفيق خوب .. تنت زري کعبه پر عشق من زائر پر اشتياق تو ...! من عابدم پاک و اهورايي با محراب من خاک اتاق تو محراب من خاک اتاق تو .... منم قلندر ... هميشه سوفي ... صداي تو تنها رگامه ..تو مثل بارون ..بزرگ اسمت .. اسم تو پيام سلام .. تنت زري کعبه پر عشق من زائر پر اشتياق تو ... من عابدم پاک و اهورايي با محراب من خاک اتاق تو ... محراب من خاک اتاق تو ..

    ~

    فروغ مي دوني چندمين باره كه ميام و جوابمو نمي دي؟؟؟؟؟!!!(;براي تولد كلبه ي عشق اسمتو جزو مهموناي اختصاصي نوشته بودم اما فروغ پيشم نيومد
    سلام عزيزكم تو هنوز آروم نگرفتي؟ ميخواي پسرت رو دق بدي يا مامانت يا خواهرت يا بقيه اونائي رو كه دوستت دارن . مگه با اينهمه گريه و ناله تو اون زنده ميشه ؟ تازه روحش رو هم آزرده ميكني . يه كمي آروم بگير و به زندگيت برس خانم گل ... درپناه حق باشي و سايه ات از سر بچه ات كم نشه .
    هر از گاهي شعري ميگويم بي قافيه ...! هر از گاهي در تلاطم انديشه هاي هدايت و کامو ضمير هر بودني را ميجويم شايد که ترا ديده باشم شايد که هنوز مهرباني باقي مانده باشد ... شايد که ترا بار ديگر ديده باشم . تمامي ذهنم را در لابه لاي واژه هاي سخت گشتم کلامي نيافتم جز شاد زيستني که تقديم راهت کنم ...! در فروغ ~ لحظه هاي واپسين چه سخت است بي تو رفتن ....! و چه سخت است بي تو بودن ...! هميشه قصه هاي آشنايي ناتمام خواهند ماند ...! هميشه لحظه هاي با تو بودن پيش رو يم خواهند ماند ...! و تو هيچ نميداني که چقدر از قاب پنجره دل ترا دزدانه به چشمانم هديه کرده ام؟ چشمانت را که ديدم ... چشمانم را بستم .... چشماني که در عمق نگاهي گم بود ...! چشماني که از سو سوي نور عشق در جاده هاي غربتت محو و ناپيداست ... ! چشماني که از پشت خيس پنجره ها در مه اي غبار آلود در انتظار ديدن تصوير نديده ات به آسمان چشم دوخته است که شايد در ميان ستاره ها نمايان شوي ... لمس دستانت همچون باوري در تعقلم نقش ميبندد ... شوقي مي يابم ... شوري ... که از سخاوت نگاهت ... مهرمندانه از عشق سخن گفتن است ... به باور خود راه ميدهم که مجنون دلت به دنبال فرهاد دلم به جستجوي عشق در تمام عالم بر ميخيزد ...! چشمانت را که ديدم ... چشمانم را بستم .... مبادا از خاطرم برود ...! نگاهي که از سخاوت عشق پر است ... ! مردي از آتش ... زني از خاک ... آتشي که ميسوزاند ... خاکي که مي روياند ...! ما از بدو تولد تا ختم آخرين جرعه نفس هايمان به دنبال رسيدن به انتهاي پنجره ايم ... و عشق روزنه ايست براي رسيدن به انتهاي پنجره دوست داشتن ....! ~

    بيـــدار شو هليــا! بيــدار شو ...
    من لبريز از گفتنم نه از نوشتن!
    بايد که اينجا روبروي من بنشيني و گوش کني.
    ايمان من به تو ايمان من به خاک است.
    هلياي من!
    به شکوه آنچه بازيچه نيست بينديش.
    من خوب آگاهم که زندگي، يکسر صحنه بــازي است.
    اما بدان که همه کس براي بازي هاي حقير آفريده نشده است.
    مرا به بازي کوچک شکست خوردگي مکشان!
    تو چون دستهاي من، چون انديشه هاي سوگوار اين روزهاي تلخ و چون تمام يادها از من جدا نخواهي شد.
    هليا! حديث غريب دوست داشتن را اينک از زبان کسي بشنو که به صداقت صداي باران بر سفال ها، سخن مي گويد.
    هليا! من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه اي بيافرينم. باور کن!
    من مي خواستم که با دوست داشتن، زندگي کنم. کودکانه و ساده و روستايي ...
    من از دوست داشتن فقط لحظه ها را مي خواستم.
    آن لحظه اي که تو را به نــام مي ناميدم.

     <      1   2   3   4   5    >>    >