روزي که رفتي ... تمام شبم در بيداري تو بود ... همه ساعت شب را ، انديشه ام از تو بود ... خاطراتي شيرين از تو به ياد آشفته ام که همچون زيانه هاي آتش تنم را ميسوزاند ... و از ذهن سرک ميکشيد . مرا غرق در افکاري اين چنين به ياد ماندني و تلخ از رفتن تو ميکرد ... کاشکي زمان بودنت ساعتها ثابت از حرکت ثانيه ها ميشد ... و هنگامي که سرت بر شانه هاي من بود و هر لحظه که از خوابي عميق سنگين و سنگين تر ميشد من هم به خوابي فرو ميرفتم که هرگز تا باز گشت دوباره ات بر نخيزم ...تنهايم را در پشت چهره خندان و به ظاهر بي تفاوتم به زيستن ، پنهان ميکنم و تو نيز چشمانت را که از اشک نگراني و غربتت در پهناي صورتت نقش بسته را پنهان ميکني ولي هنگامي که دستانم را بر چهره ات ميکشم ... نمناک ميشود ... دستانم که روزي در دستان تو جاي داشت ..
* تقديم به فروغ جاودانه ساحل ارامش *
شاخه اي گل در دست
منتظر بر سر راه
من به مهماني چشمان پر از عاطفه اي آمده ام
عشق معناي کدامين حرف است؟
و به همراه گل سرخ چه معنايي دارد؟
واژه هايي که کلام من و توست
در کتابي ست که هر واژه آن
شعر ناخوانده احساس من است
من ز گرمي نگاهت خواندم
که گل سرخ چه معنايي دارد
و کلامت که پر از نغمه و موسيقي بود
مثل جاري شدن گرمي عشق
در رگ يخ زده لحظه دلتنگي هاست
باز دوباره ماه رمضان دوباره ماه رمضان آمد و شكم چراني و شلوغي. باز ماه مبارك آمد و قصه رنجنامه كهن سو استفاده از غريو ملكوتي استاد شجريان به هنگام خوردن، سير شدن و تناول زولبيا! باز ماه مبارك آمد و رونق ساخت سريالهاي نود قسمتي ! بازي سوسولهاي پيراهن مشگي خيابان فرشته! باز ماه مبارك و درسهاي اخلاقي ۸ كانال تي وي . باز ماه مبارك و لات بازيهاي آقا مجيد و قص علي هذا ...، خاكسپاري معرفت الهي و واقعي رمضان ! و خاكسپاري معرفت ذات ايران و ايراني. اين ره به كجا ميرود؟ خدا ميداند اينها كه گفتم شكايت نبود ... تناول زولبيا [ آنهم از نوع اتميك ! ] همراه با رويت سيما ! . درودتان .
مهرگان . روز مهر در ماه مهر
دمادم کن تو مهرت را فزوني
مکن امروز و فردا را بهانه
هميشه رهرويي در ماه مهر باش
که مهر خود رهنمايد ايزدانه
مهرگان روزي که درخشش شکوه ايران باستان، در آن جلوه گر ميگردد و به يادمان مي آورد که چگونه نور راستي و نيکي ، بر سياهي و بدي ، چيره مي گردد...
مرا هم در غمت شريك بدان .....
مي خوانمت به مقدس ترين ِ آواهامي خوانمت تا مسافر چشمان پربارانتا ميهمان نگاه به مهتاب دوخته ام شويتا بيايي از آن سوي هر چه هستتا بخواني ام ، به كلامي ، به نگاهي ، به لبخندي حتي ، مي خوانمت ، تا پژواك ندايمفرو ريزد اين ديوار كج خيال فاصله رامي خوانمت به حرمت پاك عشقت
ميخوانمت ، به نام ، به نام خدا .....
نفسي هست هنوزوراي هوارها ...!!!آوارها ...!!!و سرانگشتان كوچكي كه توانشان نيست بيش خاك را شكافتن آسمان كو؟
*******
ديگر لحظه هاي با تو بودن نيزهمپاي لحظه هاي بي تو بودننمناكند ....؟!گواه طلسم فاصله....صبري كه مي پژمردبغضي كه مي شكفدآهي كه بر نمي آيدشعري كه مي ميردقلبي كه پاره پاره مي شودتا تمامي امتداد فاصله راسنگفرش عشق كندو تمام شود... ... &
چه شوري دارد فصل پنبه چينيکودکان سفيد زمينباريده از دل خاکاينجا سرزمين من استاينجا آفتاب کمي مورب مي تابداينجا آسمان شب و صبح يکي نيستاينجا نفسم بر مي آيد اما باز نمي روداينجا همه چيز بوي غريبي داردنه بوي غريبي که بويي غريباينجا ميان هياهوي " من اگر باشم آسمان آبي تر است" چيزي گم استاينجا صداهايي مي خوانند: "بشتابيد برشهاي زمين مال شما "اينجا سرزمين من استاينجا اما چيزي کم دارداينجا تو هم نيستي ..!!!تو که نباشي دوري هست ...!!دوري هم درد دارد نازنين ...!!!تو که نباشي کسي مي نشيند کنار سايه ابرها بر سنگفرش کوچه و قصه هاي بي انتها مي بافدبا نخ هاي ابريشم کرم هاي هرگز پروانه نشدهو مرواريد هاي سپيد چشماني هميشه خيس ..
اي كاش زود تر بيايي ... اينجا سر زمين توست ... من اينجا غريبم ...
امشب شب توست..شمع آورده ام برايتشمعدانت کو؟گل نرگس و هميشه بهار کاشته ام برايتگلدانت کو؟ستاره چيده ام برايتآسمانت کو؟بوسه آوردم برايتچشمهايت کو؟شعر دوخته ام برايتگوشهء پرده نقره اي اتاقت راباد مي خواندش برايتباز کن پنجره را...
دفتر ياد داشتهاي روزانه ام را ورق ميزنم ؛ گاه چيزهايي درآن نوشته ام که پيداست براي جلو گيري از فراموشي نيست ... چيزهايي که هيچ وقت از يادم نميرود . نوشتن گاه تکرار واقعه است گاهي مي انديشم که ما نرفته ايم ، ما هستيم ، شايد ، رويا شده ايم اين رويا بودن وضعيت معلق بين واقعيت و خيال من بين گذشته و آينده است و شايد نميدانم ، خاطره اي که از آن دم نزده ايم ؟
ميداني ... ! همه زمانها با تو ماندني ترين روزهاست و ساعتها و ثانيه ها را در خود جاي داده است ....!
به اين باور رسيده ام که زندگي جزيي ازخاطره نيست بلکه خاطره ها ست که جزيي از زندگي ما است ... آري خاطره هايي که از تو برايم باقي است ... ~
تمام زندگي مرا ميسازد ... خاطراتي که خنده ها و گريه هاي مان ، همه خوشي ها و غمها مان تمام نذر و نيازمان .. شمع افروختن هامان براي هم ... همه دور بودن و غربتمان همه سفرهامان در آن جاي دارند ...!
تنها در لحظه باز آفريني گذشته و خاطره است که رويا و واقعيت به يکديگر منطبق ميشوند ، يعني زمان عادي از عمل باز ميماند و زمان اصيل جاي آن را ميگيرد . يادم هست روزي که من به تو و تو به من هديه شديم ... روزي که هم تو غمگين بودي هم من ، غصه ام را بر دوش تو گذاشتم ....چقدر چشمانت آن روز غروب باريد ~ چقدر اشک مجال خنده را از ديدگان مهربانت گرفته بود ... تو بودي و چشماني غمگين و باراني و من دلتنگ و پر بغض از نداشتن فردايي بي تو .... بغضي که مجالي براي ترکيدن مي خواست ... آري بغضم را در هق هق زار دلتنگم آن شب توان ترکيدن نداشت ... شايد ، شايد نميخواستم که بداني چقدر دلتنگ و پريشان رفتنت به سوگ نشسته ام ....!
دارم ميام كه دلتنگيهامو اهات تقسيم كنم