بي تو ديگر ، من ، ماندم و خاک ...! من ماندم و باران ... من ماندم و انزواي گلي در گلدان ...! صداي باد ميامد ، تو آن شب از کنارم رفته بودي ...! و تنها پژواک صداي من بود ، که در انتهاي هزن پريشاني و حيراني طوفاني اين چنين هولناک ، پنجرهء دلم را ميلرزاند ... شيشه دلم فرو ريخت ...! آينه نگاهم ترک برداشت ! هزار تکه شد ..! هزار تکه ..! در هر تکه از آن فقط چهرهء من بود ...!
آسمان همچون سقف دالاني ، تنگ و تاريک ... نه سوسوي ستاره اي ، نه انعکاس نور ماهي در آب حوضي آبي رنگ ..! ديگر چهره ات پيدا نيست ...!
سلام
خسته نباشيد
واقعا به احساساتتون احترام ميذارم
متاسفم از اون قضيه . من خيلي وقت كه وبلاگ شما رو ميخونم
هميشه برام زيبا و درد آور بوده
زندگي يه اجبار و تو اين اجبار هر چيزي رو بايد تحمل كنيم
چون بي اختيار خودمون خدا ما رو به اين بازي كشيده & بازي كه برگ برنده رو داده دست روزگار & به خدا وبلاگ شما رو ذخيره كردم هر وقت دلتنگ ميشم بازش ميكنم تا حد گريه ميخونم و گوش ميدم
من دو تا وبلاگ دارم كه به غير از 2 تا متن بقيه متناشون شعرهاي خودم من بي ادبي كردم و بدون اجازه شما از وبلاگتون لينك گرفتم + متن موسيقي وبلاگتون رو هم تو يكي از وبلاگام نوشتم
خوشحال ميشم اگه از وبلاگهاي منم ديدن كنيد
http://manobavarkon.blogfa.com
http://alinovin.blogfa.com
خيلي ممنون
موفق باشيد
اي تمناي دل تنهاي من
اي چراغ روشن شبهاي من.
پيش از اينهم گر كه در خود داشتم
هركسي را تو نمي انگاشتم
سکوت کوچه ها
صداي پايش هنوز در گوش کوچه مي آيد ...نفرين بر اين کوچه ها که تاب قدمهاي مهربانش را نداشتندهمان کوچه هايي که ديوارهايش شاهد نامردماني بود که پاسخشان تيغ بود بر لطافت ياساندوه نگاهش زمين را خرد مي کرد و سوز نهفته اي که در سينه داشت قلب آسمان را مي لرزاند سکوت مرده ي کوچه را صداي قدمهاي رهگذر حياتي تازه بود...اما گويي کوچه ها هم سکوت مي کنند تا براي آخرين بار صداي قدمهايش را لمس کنمآري او ميرود و چه آرام قدم بر ميدارد با هر قدمش عرش به لرزه مي افتدنفرين بر اين کوچه ها ، نفرين بر مردمانش که نگاههاي مهربان رهگذر را ياراي ديدن نداشتنداذان امشب بغضي نهفته دارد … شايد او نيز چون زمينيان بيتاب رهگذر است ديدگانم را مي بندم ، آخر هجرتش را تاب ديدن ندارم و اين نامردمان چگونه مي نگرند بي قطره اي اشکاو قدم بر ميدارد و آسمان سکوت مي کند ، پس از او کودکان با نوازش کدامين رهگذر خواهند آرميد؟ اندوه هجرتش سينه ام را مي فشارد و اين اندوه مرا چه دشوار است
اگه حتي بين ما، فاصله يک نفسه ، نفس منو بگير.. براي يکي شدن، اگه مرگ من بسه ، نفس منو بگير.. اي تو هم سقف عزيز، اي تو هم گريه من ، گريه هم فاصله بود.. گريه آخر ما ، آخربازي عشق، ختم اين قائله بود.. .از ته چاه سکوت ، تا بلنداي صدا، يار ما بودي عزيز.. در تمام طول راه ، با من عاشق ترين ، هم صدا بودي ..عزيز حدس رو گردان شدن ، از منو از راه ما، باور بي ياوري. روز انکار نفس، روز ميلاد تو بود، مرگ اين خوش باوري. تو بگو غيبت دست ، غيبت هر چه نفس ، بين ما فاصله نيست.. غيبت آخر تو، کوچ مرغان صدا ، ختم اين قائله نيست ~
چون من هم غم ازدست دادن عزيزي را دارم كه ديروز سالگردش بود با ديدن اين سايت دوباره حس عاشق بودن را در من زنده كردي بهتر بگم عاشق ترم كردي
اما عزيزم به ياد داشته باش همه ما در اون دنيا دوباره در كنار كساني كه دوستشان داريم خواهيم بود
شايد نميداني از آن پاره هاي آن دل بي تاب در پاي آن درخت کهن سال ديگر چيزي نمانده است ... جز ... سنگ چين اجاقي سرد. و در آن حوض آبي رنگ ... دايره هاي موج ... ماه را مي شکند .. سايه تاريک درختان ... بر آب پارو مي کشد .... جيرجيرک ها يک لحظه خاموش مي شوند و گفت و گوي شبانه را از سر ميگيرند ...
و من نه ديگر بدنبال ستاره اي شب را به گزمه رفتم ... نه ستاره اي پا به مهدم گذاشت ... زيرا که ماه نورش برايم جاودان شد .
و من از کور سوي نوري جنگل وحشت تنهاي ها را ديدم مه آلود که تمام افکارم را در شبنم هاي پا نخورده خزان عمر محو و ناپيدا ميکرد ... ومن بودم و تنهايي گدارهاي راهي نرفته ...! و من بودم و ابر و باران ~
هر چقدر در ميان غبار و هوايي مه آلود پايم را فراتر نهادم ... پشت سر را کمرنگتر ديدم تنها راهي که ميديدم ... شبانه هايم بود بي هيچ شانه اي براي گرفتن بار اندوهم ... زيرا که فرشته شب خود ... خوده اندوه گشته بود ... خواستم شانه هايم را برايش به استواري زيستني عاشقانه پيش برم .... اما افسوس که او هرگز نديد ... دستاني که هر لحظه بسويش کشيده تر ميشد ... تا بار اندوه او را نيز با خود به يک کوله بار با سايه هاي کشيده در نور ماه را با خود ببرد ...
و ديگر من ماندم و نقابي از خاطره هاي شب ... ديگر نقاب خنده بر گونه هايم نقش نمي بست ... تنها پناهم ... نقابي با يک علامت شد ... نقابي که از صورتکهاي خندان نبود ... از گرياني اندوهي بردل بود ... و تنها علامتي ... رمز گونه ميان من و ماه ... نشاني به نشان خواستنهاي هميشگي دلتنگي هايم ... تا ابد ...! نشاني ميان آتش و خاک و دلي گرفته از شبانگاهان يک مرد ... ...~ سهم من شبي در غبار لحظه هاست ...~
هيچ چيز برايم نمانده است ... نه جاي پايي در برف ... نه سايه آفتاب نيمروز ..نه ساتر اميد ... نه پرسه هاي دلي که خرده هاي خواب را از روي خاک نم زده بر مي چيد.
و امشب نمي دانم چرا ؟ از هر شبي خالي ترم ...؟
ولي ميدانم لحظه هايي هست .. همچون پوست ترکاندن بذري در خاک ... زندگي از چنين لحظه هايي مي رويد. و من دوباره خواهم رويد ... سبز خواهم شد ... و در گلدان نگاهت گلهاي نرگسي خواهم روياند ...! و تو با اشک چشمانت که گويي باراني است از شوق سيرابم خواهي کرد ...!
من به اين اميد هميشه زنده ام ...! و بازهم به انتظار چهار فصلي که بيايند و بگذرند و تو بيايي ...! اين بار را ديگر به کوچ نيانديش ..... به خاک قسم اگر باز بروي ... اين بار خواهم مرد ...! من به اميد هميشه ماندنت زنده ام .
شب ها صداي باد مي آيد ...! صبح ها صداي ريزش باران ... در چشم من صداي خش خش خورشيد و سايه گيسويي سياه که هيچ وقت از ديدگان نم گرفته ام محو نميشوند.~