تو هستي آخرين حرف به جا مانده براي من/ تويي اميد فردايم ولي بعد از خداي من/ تو آغاز تمامي عطوفتهاي ديريني/ تو يک احساس شيريني براي لحظه هاي من/ هزاران بار مي ميرم در اين اقرار پي در پي/ که آري دوستت دارم دريغا از خطاي من / خيالت ميشود يک دم مرا آرام بگذارد؟/ و گويا نيست يک پاسخ براي اين چراي من/ مردد مانده ام از تو و گاهي سخت سردرگم/ نگاهت خوب و رويايي هميشه آشناي من/ اگر چه باز ميايد سراغم ماجراي تو/ ولي تو عشق پاياني براي ماجراي من/....تقديم به فروغ جاودانه ساحل ارامش
بگذار تا بگريم چون آن ابر بهاري
بميرد يار لحظه لحظه گر خواهد رود ياري
مُردم چون محبوبم ز من جدا شد
برايم ناينافتني همچون خدا شد
گر ديدي محبوبم بگو كه رمقي نيست دگر در نفسهايم
عاشقت رفت و عاشق خدا شد!!!
خوشحال شدم باباي
خيلي قشنگ بود من اولين باره كه به وبلگ زيباي شما ميام خيلي هم خوشحال و خرسندم از اين آشناييبهم سر بزني خوشحال مي شم
« روزهاست ميبينمت ؛ ميداني ؟! هيچ دانستهاي كه به قطره اشكت در دل چه اشكها و به لحظهً خندت بر جان ، چه خنده ها كه زاييدهام ؟! ميداني به نگاهت دنيايي ز ياد بردهام و به گاه التجا ، اما ، چه زجر نهاني كشيدهام ؟! ... » مهربان ، بي شك بي شمار ديدهاي دختركاني پاكنهاد را كه در كوچه خيابانهاي شهرمان به زندان گدايي اسيرند و پاكي خويش به بهايي اندك بر كف بينوايي مينهند ؛ خاكسترينهاي در همراهيشان بر خاكسترينههايم فزودهام ؛ بگذار نگاهت نه مرا ، كه تنهاييشان را ، دمي مرهمي باشد ...
رفيق خوب ديروزم تو بودي
سلام صبح هر روزم تو بودي
شبي در سينه من رخنه کردي
تمام بيت و اشعارم ربودي
شبي در عالم مستي و هستي
کتاب شاه دلها را گشودم
به يادت صد هزاران فال ديدم
ولي حتي تو در بيتي نبودي
به يادت جرعه اي از مي چشيدم
که ناگه چهره ات در جام افتاد
چو آن جرعه به عشقت در کشيدم
نگاهي کردم و در آن نبودي
دمي من با خيالت چشم بستم
به خوابم آمدي يکدم به صد ناز
ولي تا چشمهايم را گشودم
بجز در قلب من جائي نبودي
تو را يکشب درون کوچه ديدم
تماما غرق چشمان تو گشتم
ولي تو تا مرا ديدي و رفتي
تو حتي يک نگاه از من ربودي
به والله از تو عاشق تر نديدم
ولي انگار حتي تو نبودي
تقديم به فروغ جاودانه ساحل ارامش