در انديشه و کشمکش افکارم ، در گذر از لحظه هاي با تو بودن ...! گيج و حيرت زده به هر سو نگاه خيره ام را دوختم ...!
واژه ها را در ذهنم يک به يک نوشتم ...! خط زدم ...! نوشتم ...! خط زدم ...! و باز هم نوشتم ...! خط زدم ....!
دلم باراني شد ...! نگاهم خيس شد ..! ترا ديدم که نبوده ايي ...! خود را ديدم که نبوده ام ...! ما کجا بوديم ..؟ در کدامين باور جاي داشتيم ...؟ در کدامين مکان و کدامين زمان - خود را جا گذاشتيم ...! خودم را ، من را ، خوده صبورم را ، منه انتظارم را ....!
کدامين قصه را نا تمام خواندم ؟
نشسته ام و چاي مينوشم .. چايي هميشه تلخ ...!
چشمانم به نگاه تو است ...! مشامم را بوي مريم و ياس پر ميکند ...
از ايمانم به خداوند ...! وايمانم به تو ...!
ديشب خداوند اينجا بود ...!
خدايم اينجا بود ...! خدايمان اينجا بود ...!
سينه ام از روح القدسش پر شد ...!
خداوند .. در من دميد ...!
جاني دوباره گرفتم ...!
از دم مسيحايي اش ...!
مژده اي داد ...؟ که ميايي؟
ميدانم ...!
مسيحا نفسي ميآيد ...!