• وبلاگ : .:(( به ياد رضا )):.
  • يادداشت : 27 روز از نبودنت گذشت
  • نظرات : 41 خصوصي ، 50 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4      >
     

    در گذري که نه بلبلي مرا به مويه مينشيند ونه بهاري توقف مي کند . ماندن از چه ! ماندن براي اينکه فقط بگوييم هستم. فقط بگوييم که نبايد مي بود . نبايد . ميرفت .نبايد . .... ! اين نبايد ها... عجب بغض سمج گلويم ميشوند. هميشه و هميشه پرومته ها محکومند ..... و من يک پرومته ام. ..... ! در گذر از زمان و در ورطه هاي طولاني تنهايي . و در کور سوي دور ذهني .. از چه ميتوان گذر کرد. از تنهايي کلام... از گدار هاي سختي که پوست و استخوان را ميترکاند تاکه به بيرون آيد. و بغض گره خورده گلو ميشود. ولي هرگز نمي ترکد. و هميشه و هميشه با آدمي است . همچون پوست ... همچون ... نگاهي خسته تر از يک انتظار.....!

    تمام زندگيم تاريک است... فقط به معجزهء خنده ات تمام هستي من غرق نور ميگردد....! اگر نگاه تو ... اگر صداي تو .... واگر کلام هاي ناگفته تو نبود ....؟ چگونه تيرگي قلب من تـرک ميخورد..!؟ چگونه ميتوانستم هزاران سال به تفسير نور و آتش بنشينم...؟ و در تمام رهگذرم سبزه زار نبود و پاي من پر از آبله شد....! کسي نبود که مرا از مقصدم سوالي کند. نشاني که گرفتم شبي که پشت غار حرا نشسته جستجوي راه وحي ميکردم..! همه پريد و رفت و در تصوير من جبرئيل بود و پرش ... که آنهم پر زد و رفت...! و در آن ظلمت که رفته بودم به جستجوي آب حيات به چشمهء نگاه تو بر خوردم .......! من از نگاه تو سيراب گشته ام..! در ظلمات با خدا سخن گفتم٬ و يا به انتظار وحي نشستن در تاريکي که جبرئيل بيايد ... نگاه تو کلام خداست... و وحي در بالهاي نگاه تو هبوط کرده به روحم ... اگر تو نبودي اگر صداقت چشمان تو در آن سکوت در آن برهوت مرا به خويشتن خويشم نميخواند..!

    هرگز توان زانوي من که از وحشت ظلمت خميده بود. ايمان به رفتن دوباره نميداشت و شايد هزار سال و يا چندين هزار سال به خواب وحشت خود در غار حادثه ميماندم.

    با خود مي پنداشتم آيا؟ دوباره ميشود که بيايي بسراغ من تا در اين ابتداي پايان ٬ راه دوباره اي در پيش راهم بگشايي...؟ با من نبوده اي ليکن هميشه در من زيسته اي و با او که همسفرت بود بيگانه بوده اي .....! امشب باران نگاهم شيشهء ديدگان پنجره را شست... ! و تک گلدان دلم سيراب شد ...!

    از دل من چه کسي نقش ترا خواهد شست..؟!~

    گربه کوچک خاکستري را. عروسک قشنگ رويايي. درخت سرو کوتاهي که در باران بوي عطرش همه جا را مي گرفت..! چمن هاي پاخوردهء خزان را . برگهاي زرد به دست باد پريشان ....! سايه هاي گريزان را و ديروز پر از خنده و نشاطم را... کوله بارم را بسته ام تا امروز را پشت سر بگذارم. و فردا را نيز نمي بينم....! با خود ميگويم : اگر بروم آيا دگر بار اميدي وجود دارد که بازگشتنم را شاهد باشم..؟!

    شايد بار ديگر که خواب اطلسيها را ديدم. شايد بار ديگر که روياي آن جاي خوب هرگز نديده را در ذهنم تجسم بخشيدم. شايد... شايد بار ديگر که کوچه هاي خوب ديروز را با پاي انديشهء امروز درنبرديدم باز گردم...! باز گردم به شهر واقعيتها که هرگز نتوانسته اند در اسارت خود نگهم دارند.

    آسمان قصه اي را تکرار مي کند. که مرا بار ديگر به فردا پيوند دهد ...!

    اما نميتوانم تصوير فردا را در نگارخانه ذهنم زنده کنم...! فردا ديگر دالان تاريکي است که نديده ها را در خود دارد. فردا گودالي است ژرف که انتهاي آنرا نمي بينم.

    من .... من ميخواهم بروم ... از شهر يادهايم ...! از کوچه هاي خاطره ام...!

    بار ها را زمين ميگذارم ... امروز را وداع ميگويم ديگر چيزي به رفتنم نمانده...!

    و خوب ميدانم طلوع فردا .... همراه با خورشيد روشن امروز گرم نيست. دلم از باد خاطره ها ميلرزد....! تنم به سردي يخ ميشود. حرارت را فراموش کرده ام..!

    اينجا همه حرفاي قشنگ ميزنن ...

    تشكر از شما بابت اين كه در زير كامنتتون له نموديد بنده رو و شديد به خودمان اميدوار شديم...كه عجب مقايسه ايي !!

    ولي نفهميديم اينجا چه جور جايي دست به هر چي ميزني يهو محو ميشه ؟؟(جلل الخالق)

    ...........

    تويي تو همراز مثل نفسهام ... پايان خطي اون خط آخر تو مرز فردام .. تويي يه سنت يه يادگاري ... هميشه هستي عزيز دنيام , عزيز دنيام , تو تازه ترين .. از حس بلور , معصوميت شعر فروغ , محجوب ... تو يه نعمتي .. تو دنيا مثل رفيق خوب .. تنت زري کعبه پر عشق من زائر پر اشتياق تو ...! من عابدم پاک و اهورايي با محراب من خاک اتاق تو محراب من خاک اتاق تو .... منم قلندر ... هميشه سوفي ... صداي تو تنها رگامه ..تو مثل بارون ..بزرگ اسمت .. اسم تو پيام سلام .. تنت زري کعبه پر عشق من زائر پر اشتياق تو ... من عابدم پاک و اهورايي با محراب من خاک اتاق تو ... محراب من خاک اتاق تو ..~

    سلام ...... فروغم خوبي ؟ .....! :*
    برايت شكيباي آرزومندم بقول عزيزي صبر بر هر درد بي در ماني درمان است.

    خسته از خواستن ها از پرواز باد باد ك ها

    خسته از تقويم كه به من ميگويد:

    روزهايي گذشت

    خسته از ساعت كه مرا ثا نيه به ثانيه بدنبالش كشاند ، خسته از قاصد ك كه آرزو هايم را به سفر برد از انتظار ، از صندلي خالي تو كه روبرويم نشسته خسته از كتاب نيمه خوا ند ه ام

    از نوشتن بر كاغذ هاي كا هي خسته از

    بي خيالي كه آ مد ولي همد مم نشد

    خسته از هفته اي كه هفت روز دارد

    از روز پاياني هفته كه جمعه نام دارد

    خسته ام ... خسته ام حتي از خاكي كه مرا در آغوش خواهد گرفت..!!!

    نمي خواستم غم رو غمت بزارم

    شايد منظورم اين بود كه ميفهمت .... يا شايد خيال ميكنم

    ميفهمت ....

    فقط همين

    پاينده باشي

    يا حق

    سابوليكم

    تو يه جاده ... عصر يه شنبه دو تا ماشين سمند به هم كوبيدن

    شيش نفر مردن ..... يكي از سمندا آتيش گرفت

    دو نفري كه توش بودن سوختن ....

    نود كيلو وزنش بود اما گورش قد گور يه بچه بود

    زن عمو سر خاكش كه رسيد يادش رفت كه روسري نداره

    يادش رفت كه مريضه و باور كن يادش رفته بود يه ماهه از زور

    پادرد نتونسته قدم از قدم ور داره

    اسمش سعيد بود بيست و شيش سالش بود و پسر عموم بود

    + مريم 
    فروغ جونم بازم ميام وبلوگت عزيزم. سي يو *****
    + مريم 
    اي اشک...از چه... راه چشمانم را گرفته اي .. چرا نمي گذاري ... ياد اولين نگاهش را ... خوب نگاه کنم ...
    چرا نگذاشت آخرين نگاهش را ... خوب نگاه کنم . کاش مي دانستي... چقدر به نگاهش محتاجم ... ؟؟؟ كاش ميدانستي .. كاش ميدانستي //// كاش ميدانستي/////كاش ميدانستم هنگامي كه دوستم ميداشت .. دوستش ميداشتم كاش ميبود تا بار ها ..بارها جمله دوستت دارم ها را ميگفت ... ومن دگر بار ميشنيدممممممممم جمله زيبايي كه به نام من بود /// با همان لحن مهربانش كه نامم را صدا ميزد و ميگفت آرام دوستت دارم ////////////////////////
    + مريم 

    ديگر چگونه يك نفر به رقص بر خواهد خاست

    و گيسوان كودكي اش را

    در آب جاري خواهد ريخت

    ...

    ستاره اي عزيز

    ستاره هاي مقوايي عزيز

    وقتي در آسمان دروغ، وزيدن مي گيريد

    ديگر چگونه مي شود به سوره هاي رسولان سر شكسته پناه آورد؟

    ما مثل مرده هاي هزاران هزار ساله، به هم مي رسيم و آنگاه

    خورشيد بر تباهي اجساد ما قضاوت خواهد كرد.

    من سردم است

    من سردم است و انگار هيچ وفت گرم نخواهم شد

    اي يار!

    آن شراب مگر چند ساله بود؟

    + مريم 

    من عريانم، عريانم، عريانم

    مثل سكوتهاي ميان كلاسهاي محبت عريانم

    و زخمهاي من همه از عشق است

    از عشق، از عشق، از عشق

    و اين منم

    زني تنها

    در آستانه فصلي سرد

    در ابتداي درك هستي آلوده زمين

    و ياس ساده غمناك آسمان

    و ناتواني اين دستهاي سيماني

    من راز فصلها را مي دانم

    من حرف لحظه ها را مي فهمم

    نجات دهنده، در گور خفته است
    + مريم 

    در آستانه فصلي سرد

    در محفل عزاي آينه ها

    و اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگ

    و اين غروب بارور شده از دانش سكوت

    چگونه مي شود به انكس كه مي رود، اينسان

    صبور،

    سنگين،

    سرگردان،

    فرمان ايست داد؟!

     <      1   2   3   4      >