سوگند به کتاب هايي که در قفسه کهنه کتابخانه ام به من نگاه مي کنند... سوگند به آخرين برگي که از شاخه درخت انجير بر زمين مي افتد... سوگند به واژه هايي که کبوتر وار به سوي تو پر مي کشند... به مرغ هاي آسمان نيم نگاهي هم نمي اندازم... و جواب سلام آهوان منتظر را نمي دهم... به شرطي که تو در کنارم باشي..............يگانه عزيز ضمن تشکر از شما براي حضور در سايت ساحل ارامش...به اطلاعتان ميرسانم سايت ساحل ارامش اپديت جديد شده
اين کوله بار عشق و گذاشتي باز رو دوشم ...هيچي نمونده تا من ، دوباره زير و رو شم ...!
آن تير ، که آن ، کمان چشم تو رها کرد .. ديدي که چه ها کرد ..؟ ديدي که ، سراسيمه دل از سينه جدا کرد ...؟ ديدي که چه ها کرد .....؟ با خود دوهزار غصه و درد تازه آورد .... ديدي که فقط آمد و يک درد دوا کرد ...؟
خيال نمي کردم که تو ، يه روز عزيز من بشي .. از اين خزون بي کسي .. راه گريز من بشي ... به فکر من نمي رسيد ، اصلا بدوني عشق چيه ... اوني که دنبال هوس يا اون که عاشق کيه ؟ مگه ميشه تو رو ديد و به تو از دو رنگيا گفت .. تو رو بايد ديد و بايد به تو از قشنگيا گفت .. مگه ميشه به تو دروغ گفت .. به تو که نازنيني ... تو خودت ميشناسي عشق و هر کجا اون و ببيني ... هر کجا اون و ببيني ...!
خيال نمي کردم که تو ، يه روز همه کسم بشي ... با من بي کس و غريب ، يه روزي هم قسم بشي .... اصلا نمي اومد بهت ، که عشق و حتي بشناسي ... اما ديدم که مثل تو ... عاشق نميشه هيچ کسي ...
شبهاي درازي است که در خلوت دل ، بيدارم ... در بزم غريبانه اي از عشق تو دعوت دارم .
کاش ...لمس دستانت سر آغاز دنيا بود...!~
صدايي در من جاريست ... صدايي که هر لحظه شنيدنش جانم را صيقل ميدهد ... ديگر بي تو زير باران نخواهم رفت ، ديگر بي تو نامي بر زبانم جاري نيست ... و تنها ياد تو است که بر ذهنم ملکه افکارم ميگردد و هر لحظه دلم برايت تنگ ميشود .... !
در کدامين مکان و کدامين زمان ، خود را جا گذاشته ايم.! خودم را ، من را ، خوده صبورم را ، منه انتظارم را ....! کدامين قصه را نا تمام خوانديم ؟ کدامين گناه ، دل زخم خورده ام را بيش از اين به جراحت کشيد ... ؟ کدامين کلام ترا به زوال گلدان هاي بي گل برد ... ؟ در کدامين زمان صبوري را گم کرده ام ... ؟ کدامين باد با وزيدنش عطر ترا به دشتهاي کوچ برد ... ؟ ترا در همين نزديکي هاي بودن حس ميکنم ..... عطر بودنت را ... نگاه هاي پر از سوالهاي بي جوابت را ... !در مقتل کدامين قاتلي به قتل رسيده ام ... ؟ در کدامين مسلخ خانه اي ، مسخ گفتارت شده ام ... ؟بي تو اينبار انگار بر ديوار شيشه اي روحم با الماس خط ميکشند ... ! روحم ديگر در کالبد تنم نميگنجد ... فکرم به همه جا سرک ميکشد .. ذهنم را خلعي پر ميکند ....! ~کاش ...لمس دستانت سر آغاز دنيا بود...!~