::: براي گلي که باران انديشه اش از وراي بودنم ميبارد. :::
….. با تو از تکرار خويش سخن گفتم… با تو از پيمان خويش سخن گفتم…!
با تو از نجوا? با تو از عشق. با تو از بيگانگي هاي دل? با تو از تو سخن گفتم.. از هرچه بود و نيست.. با تو از احساس با تو از خواستنهاي دل. …!
در سکوتي آميخته با شادي در پوست نمي گنجم.! ديگر بام دلم جاي کبوتريست که از دور دستها به اينجا به کوچ است.!
از شادي ميگريم .. و از شادي ميخندم.. که ديگر انتظار به پايان است.!
چقدر به تو نزديکم…! چه حس عجيبي! انگار که پا به دنيايي ديگر نهاده ام…! به فصلي ديگر و راهي و گداري ديگر …. ! که مرا از سر گشتگي ها و گم گشتگي ها رهانيده است! با دست انديشه سيلي بر چهرهء احساس ناباوري ها ميزنم…..! ولي انگار که در خواب و بيدارم.
آري … آري .. بيدارم… و اين افسانه نخواهد بود .. ! که من بيدارم.. اي کاش ميدانستم که اين کدامين احساس است که امشب سايه اش را بر من افکنده ؟
تا کنون آنقدر بودنت را لمس نکرده بودم.. تا کنون آنقدر جاي پاي بودنت را در جاده هاي خلوت و کوچه باغ هاي دلم احساس نکرده بودم…!
انگار که سالهاست ميشناسمت؟
رد انگشتانت را بر ديوار گلين باغ ديدم.. ! گلي از شاخه جدا گشته بود .. دانستم که از کوچه باغ دلم گذر کرده اي! و آب تنگ بلورين ماهي دلم تازه گشته بود.. ! و نور شفاف وجودت بر آن تابيده بود.!
که با آمدنت کاکلي سپيد انديشه را در کوچه باغ خاطراتم با تو رها ساختم..! ولي او هرگز پر نکشيد ..! و نرفت ..! و بر بلند ترين شاخه بودن نشت.. ! تا که دوباره بيايي . … ! چقدر شادم از با تو بودن ..!و بودن براي هميشه ماندن…. و ماندن براي هميشه هستي…!
و ميدانم که امشب انقدر دلشادم که بر اين اوراق دل حتي واژه ها هم نمي گنجد. چه رسد به روحم بر جسم و تنم.....!
دلم غوغاست و افکارم آرام و آزاد.. که ديگر به آرامي ميتوانم به تو بيانديشم. به تو … تنها به تو.. به فردا .. و تنها به فردا…!
اري اين همان خط است همان خطي که بر اوراق سر نوشتم با تو رقم خواهد خورد..! هميشه با شروع گفتن در ميماندم که چه بگويم..! ولي اينک ارام و راحت تر و ازادانه تر ميگويم..!
و قدرتي مييابم … ! که باز بنويسم … بنويسم.. از لطافت بودنت که همانند باراني آبي تر از آسمان بر سخاوت تشنه خاک است…! ميتوانم آنقدر واژه هاي خوبي به زير اوراق قدم هايت بريزم.. که تلي از اوراق سر نوشتمان باشد..!
~