. ترا در ميان شفافيت انديشه هايي که از سوسوي چشماني پاک است ... يافتم ...! ترا از ميان صدها خاطره يافتم ... ترا از آسماني بي ابر ... ترا از عشقي پاک .... من ترا لمس كردم در نهايت پاکيت ! من ترا زير پوست بي باوريهايم احساس كردم .... گرمايي دلچسب ! من ترا شنيدم در نهايت بي صدايي ! دلم مي خواهد ... بازهم روزي بيايد ... كه دستانم را در دستانت بگيري و باز مرا بخواني ... به نام ... ! و من در اين انتهاي بودن ها باز خواهم گشت ... باز خواهم گشت .. و در عادت نفسهايت خواهم رفت و باز خواهم گشت ... و همچون نفس در سينه ات حبس خواهم شد.~
سلام فروغ جان بسيار زيبا بود موفقباشي
انشالله توايران بهت خوشبگذره
همون بهتر كه ساكت باشه اين دل
جدا از اين ضوابط باشه اين دل
از اين بدتر نشه رسوائيه ما
كه تنهاتر نشه تنهائيه ما
سلام فروغ خانوم . چيز ديگه اي نمي تونم بگم .
موفق و هميشه خندون باشي
سلام دوست من خوبي..من به وبلاگ جديدم رفتم .خوشحال ميشم
..اگه بيايي..براي آدرس جديد به وبلاگم سر بزن ..باي
وقتي او را ندارم......................./////هر شب با ستاره او کنار لحظه ها نفس کشيدم....هر شب ديدن ستاره ي او خواب را به چشمانم مي کشاند...ستاره ي او مرا به کهکشان مي برد... ...همبازي هم مي شديم...هر ستاره عاشق...هر ستاره به دنبال يک نگاه.. اما....حالا ....ابرها او را من گر فتند...به من بگو....من با اين غربت اسمان چه کنم....بگو ....شبهايم را با کدامين رويا ....به کهکشان ببرم ...؟ وقتي او را ندارم....
عشق را فرياد بزن...عشق معجزه ماست...
در يك دفتر قديمي ....
در تكرار يك داستان...
بر پله هاي سنگي سر نوشت
كدام سال....كدام فصل
كدام روز....كدام شنبه ؟
كدامين فرياد ما را به بودن دعوت كرد؟
هر دو در بهار...هر دو در يك روز..
متولد شذيم...
و يك نام...ما را به ثبت كشيد
همبازي سر نوشت...در دستان تقدير
در كوچه هاي زندگي
ميدويم....و فرياد ميكشيم
......عشق.....عشق معجزه ماست...
به نام خداي خوب ... خداي مهربان خداي بزرگ و خدايي که زبان انسان قادر به توصيف عظمت او نيست ... و درک قادر به فهم عظمت او چقدر دلم ميخواهد با تو يگانه تر باشم .. مثل پوست با تن .. مثل انديشه با دل ...! مثل گياه با خاک مثل باران با ابر .. مثل چوپاني و ني مثل پيامبر و خدا ... مثل پرنده و پرواز مثل ... مثل ...! خيلي چيزهايي که با هم يکي هستند و اگر يکي را از ديگري بگيرند وجود ديگري آنکه دلبسته و وابسته است پوچ و تهي ميشود . ثانيه ها ميگذرند ... دقايق ميروند ... ساعت ها در شبانگاهانم گم ميشوند و ياد هايم در انتظاري که به شکل يک تنهاي است محو در رويايي شيرين ميشوند با انتظاري شبيه به يک تنهايي نشسته ام دور از خود...! و همراه با هوايي راکد ثانيه هاي شب را تنفس ميکنم..! و شروع يک رويش در من به تکرار است..! نشسته ام در خلوت تکرار يک سکوت ...! سکوتي که تنها ترا فرياد دارد ..~
ديشب عشق خنديد ... عشق به خانه ام آمد/ عشق پر از شوقم کرد .. عشق .. عاشق شد ../. چشمانم خنديد ..~
بگذار زيبايي با تو بودن بهشت را رنگين تر كند
بگذار شيريني با تو بودن همه اقيانوسهاي جهان را كه با اشك عشق لبريز شده است شيرين نمايد
بگذار شراب با تو بودن همه بلبلان عاشق را مست تر كند
بگذار ديدن روي تو چشمهاي نابينايم را شفا بخشد.
بگذار با تو باشم...
لمس دستانت سر آغاز دنيا بود... و خواب ديدن تو , آخرين معجزه عشق ...! و من پرومته محکوم به زنجير در ورطاي بودنها از دور دستها آمده ام...! و اين سوار يله شده خويش را قسمتي از بودن ها ميدانم , که شايد در دلي سخت جايي براي ماندن بيابم ...! خواهم ماند ... براي هميشهء هستي ...! تا اوج يک پرواز , تا پاياني ترين نقطه بودن , ... و اين رازي است ميان من و چشمان تو ... ~
پشت اين پنجره ها دل مي گيره غم و غصه دلو تو ميدونيوقتي از بخت خودم حرف ميزنمچشام اشک بارون ميشه تو ميدونيعمريه غم تو دلم زندونيه دل من زندون داره تو ميدونيهر چي بهش ميکم تو آزادي ديگهميگه من دوست دارم تو ميدونيمي خوام امشب با خدام شکوه کنمشکوه هاي دلمو تو ميدونيبگم اي خدا چرا بختم سياسچرا بخت من سياس تو ميدونيپنجره بسته ميشه شب ميرسهچشام آروم نداره تو ميدونياگه امشب بگذره فردا ميشهمگه فردا چي ميشه تو ميدونيعمريه غم تو دلم زندونيه دل من زندون داره تو ميدونيهر چي بهش ميگم تو آزادي ديگهميگه من دوست دارم تو ميدوني .........