• وبلاگ : .:(( به ياد رضا )):.
  • يادداشت : پاك و بي آلايشه ..اون لايق ستايشه
  • نظرات : 19 خصوصي ، 20 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    وقتي که ، دستاي باد ، قفس مرغ گرفتارو شکست ، شوق پروازو نداشت.. وقتي که چلچله ها ، خبر فصل بهارو مي دادن ، عشق آوازو نداشت ديگه آسمون براش ، فرقي با قفس نداشت.. واسه پرواز بلند ، تو پرش هوس نداشت ... شوق پرواز ، توي ابرا ، سوي جنگلاي دور ديگه رفته از خيال اون پرنده صبور اما لحظه اي رسيد ، لحظه پريدن و رها شدن ، ميون بيم و اميد لحظه اي که پنجره ، بغض ديوارو شکست.. نقش آسمون صاف ، ميون چشاش نشست .. مرغ خسته پر کشيد و افق روشنو ديد .. تو هواي تازه دشت ، به ستاره ها رسيد.. لحظه اي پاک و بزرگ ، دل به دريا زد و رفت.. با يه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت..........
    اپ ديت كردم سر بزن ....يا علي

    هر كه به ناچار كرد از سر كويت سفر منزلش اول قدم رو به قفا كردن است


    سلام

    به همين زودي جاي لينك منو با

    نور ديدهات عوض كردي

    اي اردل نامرد

    تولد جيگريت هم مبارك باشه

    وقتي که دلتگ مي شم و
    همراه تنهايي مي رم،
    داغ دلم تازه مي شه
    زمزمه هاي خوندنم
    وسوسه هاي موندم
    با تو هم اندازه مي شه
    قد هزارتا پنجره
    تنهايي آواز مي خونم
    دارم با کي حرف مي زنم؟
    نمي دونم، نمي دونم
    اين روزا دنيا واسه من از خونم کوچيک تره
    کاش مي تونستم بخونم قد هزار تا پنجره
    طلوع من، طلوع من
    وقتي غروب پر بزنه
    موقع رفتن منه
    طلوع من، طلوع من
    وقتي غروب پر بزنه
    موقع رفتن منه
    حالا که دلتنگي داره
    رفيق تنهاييم مي شه
    کوچه ها نارفيق شدن
    حالا که مي خوان شب و روز
    به هم ديگه دروغ بگن
    ساعت ها هم دقيق شدن~
    سلام عمه فروغ آبجي فروغ آبجي هم آبجي هاي قديم بابا من كه عكسهاي جمعه رو برات ايميل كردم مگه نديدي . خيلي وقته برات فرستادم اما اصلشو جمعه برات ميارم همون جمعه كه بايد 12 كيلو ذرت بخورم :(( )): باميد ديدارت فريان گل رو مواظب باش .. بدرود

    سلام فروغ عزيز!

    ميخواستم بگم كه...

    امان از اين دل. دل منم اين جوريه!

    اميدوارم دل داده به دل دار برسه!

    سلام...بالاخره اين صفحه نظرات باز شد

    وقتي که دلتگ مي شم و
    همراه تنهايي مي رم،
    داغ دلم تازه مي شه
    زمزمه هاي خوندنم
    وسوسه هاي موندم
    با تو هم اندازه مي شه
    قد هزارتا پنجره
    تنهايي آواز مي خونم
    دارم با کي حرف مي زنم؟
    نمي دونم، نمي دونم
    اين روزا دنيا واسه من از خونم کوچيک تره
    کاش مي تونستم بخونم قد هزار تا پنجره
    طلوع من، طلوع من
    وقتي غروب پر بزنه
    موقع رفتن منه
    طلوع من، طلوع من
    وقتي غروب پر بزنه
    موقع رفتن منه
    حالا که دلتنگي داره
    رفيق تنهاييم مي شه
    کوچه ها نارفيق شدن
    حالا که مي خوان شب و روز
    به هم ديگه دروغ بگن
    ساعت ها هم دقيق شدن~

    ميشه از چشمات يه خاطره ساخت ..ميشه از چشماي تو گفت و به آخره دنيا رسيد .......~
    چشمهات يه دنيا توشه يه پاکي ... يه جور بيقراراي .... يه شفافي زلالي که ميشه آدم دلش رو توش ببينه و احساس بيگانگي نکنه ... ميشه توي چشمات غرق خيال شد .......~

    مهرت افزون ..شاد زي .......

    آن روز زمستان رخت سپيدش را بسته بود ... و از زمين ميرفت ...! زيرا که بهار در آغاز بود ...! من شاد بودم ... تو شاد بودي ... ما شاداب بوديم ...! به تو گفتم : من از طلاقي صبح و شکوفه آمده ام..! گفتي: من از صداي رويش سبزينه ها خبر دارم. گفتم: بهار آمده برخيز ....! بشوي پنجره را و کاکلي اي که خسته ز سرما رسيده از سفر را به کرم دانه هايت ميهمان کن ...! گفتي: کلامي عاشقانه بگو ...! گفتم : دوستت خواهم داشت . گفتي: عاشقانه تر بگو گفتم: بيشتر دوستت خواهم داشت . و اينک بهار آمد ...! هزاران سال است که بهار مي آيد ...! و من نيز باز بهار عمرمان را به تو تبريک خواهم گفت و آرزوي خوش روزي برايت خواهم داشت ...!~

    ...! تو خود ميدانستي که خداوند منعمان داشته بود از خوردن ميوه ايي اين چنين سرخ ... ولي تو سيب را خوردي .. من خوردم ... ما سيب را بلعيديم ... کلاممان ديگر اشارات نبود ... ديگر نگاهمان هم ، بي صدا نبود ...! من بودم و تو ...! تعقل يافتيم ...! زبان به سخن گشوديم ...! کلامي که تا آن روز هيچ نگفته بوديم را به زبان آورديم ...! گفتي دوستم داري ... گفتم دوستت دارم ...~

    هزاران سال است ...

    در سخاوت نگاهت ...! چه بي صبرانه هر ثانيهء از شب را تنفس ميکنم ....! و تو چه عاشقانه دوستم خواهي داشت...! و من چقدر در انتظار کلامت و صداقت گفتارت شب را به صبح گذراندم ....! تنها يادي مبهم ذهن آشفته ام را در آينه غبار گرفته ديدگانم خبر از گذر سالها ميدهد ...! لحظه ها و ثانيه ها و دقايق و ساعت ها - هفته ها ، ماهها و سالها همه آمدند و رفتند ...! هزاران سال است که از مرگ هابيل و عشق قابيل ميگذرد ...!

       1   2      >