در سخاوت نگاهت ...! چه بي صبرانه هر ثانيهء از شب را تنفس ميکنم ....! و تو چه عاشقانه دوستم خواهي داشت...! و من چقدر در انتظار کلامت و صداقت گفتارت شب را به صبح گذراندم ....! تنها يادي مبهم ذهن آشفته ام را در آينه غبار گرفته ديدگانم خبر از گذر سالها ميدهد ...! لحظه ها و ثانيه ها و دقايق و ساعت ها - هفته ها ، ماهها و سالها همه آمدند و رفتند ...! هزاران سال است که از مرگ هابيل و عشق قابيل ميگذرد ...!