داري چشمامو مي بيني / بهترين بهونه من / تو به اشکم چي مي گفتي/ که چکيد رو گونه ي من / داشتي از سفر مي گفتي /با پا هاي سرد و خسته / که دلت دوباره ساز / سفر و زده شکسته ؟/ تو مي گفتي جاده تنهاست / اگه من نرم مي ميره / آخه روي تن جاده /يه مسافر جون مي گيره / اون ستاره رو مي بيني /که چکيده روي گونت / مي خواد امشب بدرخشه / انگاري پي بهونست / نمي دوني که تو حرفات / شده فاصله يه عادت / چي بگم دلم شکسته از تو داره يه شکايت / بازم امشب بي بهونه / داره دنبالت مي گرده / دلمو مي گم که مي خواد / بره ديگه بر نگرده / واي از اون روزي که جاده /عاشق بوي تنت شد / انگاري طلسم رفتن جزيي از تقدير من شد
داري چشمامو مي بيني / بهترين بهونه من / تو به اشکم چي مي گفتي/ که چکيد روسيم گيتار~
من باران اشك مي خواهم ... آنقدر باران مي خواهم ، تا بتوانم با آن تمامي دلتنگي هايم را در آن زلال کنم ... آنقدر كه بشوم خود باران ... آنقدر پاك شوم كه روزي شوم تو ... !!! روزي كه رفتي و وعده ديدارت شد باران ... روزي كه رفتي و چشمانم به درازاي شب خيره به در شد ... روزي كه رفتي و قطره هاي اشكي كه نه تاب ماندن داشتند نه جسارت افتادن .. و نه از حقارت تن من در اندوه چشمان تو ... وعده ديدارت شد روزي كه باران نگاهم تمام شود ... تا به کي بايد چشمانم به انتظار آمدن بهار دلت در جاده هاي بيقراري تو ببارد ؟ ... تا به کي بايد ... به دنبال باد تو را به جستجوي ماندن بنشينم ... ؟ تا به کي به انتظار وحي کلامت هزاران سال در غار انزواي دل تنگي هايم بمانم ... ؟ تا که وعده ديدارت نزديک و نزديک تر شود ...؟ تا ترا براي هميشه به دلتنگي هاي دلم افزون تر کنم ... تا که بدانم آمده اي که بماني ... تا که ديگر بدنبال واژه هاي دلتنگي نمانم ... و ترا براي هميشه به دلم ومرا براي هميشه به دلت هديه کنم ... ؟؟ آري پشت اين پنجره هاي دلتنگي کبوتر چاهي است که از اوج باران ميگذرد و در انتهاي آسماني که از شب بود که ميدرخشيد ..! ستاره اي در نور ماهي که در حوض آبي رنگ نگاهت به پروازي بلند مي انديشيد ...! آسمان اجازه پرواز را از من گرفت و شاپركها ي وجود را به دست باد سپرد و اين آخرين بهانه بود براي رسيدن به تو ، به تو كه آن قدر دوري كه اگر پرواز كنم آسمان تمام مي شود و من باز هم به تو نمي رسم ...~
از تو چه پنهان ... ~
امشب هم نبودي و بي تو باران باريد و باريد ... ~ دوست داشتم از دوست داشتني هايم بنويسم ، از آنچه سرپايم نگه ميدارد ، آنچه که هر روز صبح به عشقش از خواب بيدار ميشوم ... آنچه هر شب با يادش ميخوابم و اگر خستگي هايم بگذارند ، شب خوابش را مي بينم ، اما هر چه گشتم نيافتمش .گفتم شايد انقدر دور است که نمي بينمش ، ولي از کدام جهت بايد بروم تا بيابمش ؟ اصلا آن چيست که آنقدر دوستش دارم ... ؟صبح که از خواب بلند ميشوم .. انقدر خسته ام که انگار نخوابيده ام ، تو هم اين طور شده اي ؟ تا به حال خواب ديده اي که نيمه رهايت کرده باشد ..؟ ديده اي که از چيزي مي گريزي ؟ و هر چه بيشتر تلاش مي کني به نتيجه مي رسي و بعد صبح که از خواب بلند ميشوي ، گويي واقعا دويده اي ؟ تمام بدنت خسته و کوفته است و توان ايستادن نداري ؟پيش تر ها راه ميرفتم ... سر تا سر روز را، از کجا تا کجا ، آنقدر راه ميرفتم که ديگر...! راستش را بخواهي يادم نمي آيد ... بعد از آن همه راه رفتن به کجا ميرسيدم ... اما فکر کنم ميرسيدم . آنروزها باران هم بيشتر ميباريد ... بيشتر از امروز که باريد ...! زياد و تند ، آنقدر زياد که سر تا پا خيس ميشدم ...
وقتي زير باران راه بروي و دانه هاي درشتي که هنوز به زمين نرسيده اند ... تا چرکين بودن آن را ياد آور شوند. به صورتت بخورند ، آنوقت معلوم نميشود صورتت از قبل خيس بوده و خودت باريده اي ؟ و عابرهايي که با چترهاي بازشان تند تند راه ميروند تا خيس نشوند ... متوجه اشکهايت هم نمي شوند ...! ديگر مثل آنروز ها باراني نميبارد که ديگر خود باريده اي بيش تر از هميشه باريده اي ...!ديگر راه رفتن هم بي تو لذت ندارد .. زود خسته ميشوم يا بايد کنار خيابان پارکي براي نشستن گير بياورم يا به ماشين هاي آهني که با سرعت از وسط خيابان ويراژ ميدهند ، مقصدت را بگويي ...! آنروزها دلم براي بقيه بيشتر از اين روزها تنگ ميشد ولي اينبار فرق دارد ... دلم فقط براي تو تنگ ميشوم ... دلم فقط به هواي تو ميبارد ... بعد از آن همه راه رفتن يکدفعه احساس ميکردم چهار – پنج ساعت چقدر زياد است ..؟ از وقتي تو را نديده ام ... ! راستي تو دلت براي من تنگ نشده است ؟ آخرين باري که بيادم بودي کي بود؟ اصلا يادت مي آيد کسي به اسم من ؟ من گاهي به ياد تو ميافتم ... وقتي راننده ناداني بعد از بوق ممتد مرا به خود مياورد .. و سرش را از پنجره بيرون ميکند و چيزهايي ميگويد که ديگر به شنيدنشان عادت کرده ام، وقتي .. ~ميداني دلم چه ميخواهد ... ؟ برايت ميگويم ..! ~
ميداني دلم چه ميخواهد ... ؟ برايت ميگويم ..! ~دلم لک زده است براي نفس نفس زدن زير باران وقتي سربالايي وليعصر را تند تند ميروي تا اشک هاي بي امانت را نبينند و آخر سر ميرسي به امامزاده صالح ... با حياط کوچک و درخت بزرگي که يک روز ديگر نبود و بعد از آن حياط امامزاده ديگر لطف قديم را بي تو نداشت ، يادت هست دانه دادن هامان به کبوتر هاي چاهي ~يادت هست نذر و نياز و شمع هاي روشن ... ~وقتي که تو حياط امامزاده بنشيني گوشه اي و کاپيشنت را روي صورتت بکشي و يک دل سير گريه کني ،آنقدر که خادم حرم نگرانت شود ... و بيايد سراغت ... حداقل به هم راستش را بگوييم ... آخرين باري که از خودت سراغ گرفتي کي بود ... آخرين باري که سراغ دل تنگت رو گرفتي ... ؟ آخرين باري که عقده هايت را فرياد زدي بدون آنکه به آدمهاي دوروبرت نگاه کني کي بود ؟ دلم ميخواد فرياد بزنم ... شايد اينکار راکردم ...يکي از همين روزها ... حتما... ~دلم هواي يک جاي مقدس رو داره ... جايي که بشه آرام گريست ... جايي که همگان همانند خود آدمي صورتشان خيس است و کسي ديگر نگران باريدن نيست!
~ وقتي چشمانت باراني است ... ديگر چه فرقي ميکند ....؟ زير باران باشي يا در کويري بي محبت که از بي مهري باران خشک است و از آن آفتاب تموز صورتت پوست مي اندازد و تمام تنت را ميسوزاند .... ديگر چه فرقي ميکند ...؟آبان باشد يا آذر ...دي باشد يا بهمن ... يا که ماه من اسفند ... !!! پاهايت پر از آبله شود وقتي از فرط خستگي راه تمام زندگي را سرابي بيش نميبيني و با پاهاي خسته تمام بيابان زندگي را پيموده اي ....! ديگر چه فرقي ميکند من باشم .. يا نباشم ...؟ ديگر چه فرقي ميکند .... من باشم يا تو که تمام پهناي صورتش از اشک نمناک است .... ~شايد تو هم ديگرخود مني و يا من توام ... ؟؟؟
داري