ميميرم برات ~ تو نميدنستي ميميرم بي تو بدون چشات ~ رفتي از برم ~ تو نميدونستي که دلم وصل به ساز صدات ~ آرزوم که نميدونستي ميميرم برات ~ ميميرم برات ... ~
عاشقم هنوز ~ نميخواستي بموني بسوزي به ساز دلم ~ گفتي من ميرم تو ميخواستي بري به فرداها يار خوشگلم ~ برو راهي نيست تا فرداها يار خوشگلم ~ يار خوشگلم ... ~
سفرت بخير ~ اگه ميري از اينجا تک و تنها ، به يه شهر دور ~ برو که رفتن بدون ما ميرسه به يه دنيا نور ~ برو که رفتن بدون ما ميرسه به يه دنيا نور ~ به يه دنيا دور ..
نميخوام بيايي ~ نميخوام ميون تاريکي من تو حروم بشي
ما امروزه خانه هاي بزرگتر اما خانواده هاي کوچکتر داريم؛ راحتي بيشتر اما زمان کمتر...بدون ملاحظه ايام را مي گذرانيم، خيلي کم مي خنديم، خيلي تند رانندگي مي کنيم، خيلي زود عصباني مي شويم، تا ديروقت بيدار مي مانيم، خيلي خسته از خواب برمي خيزيم، خيلي کم مطالعه مي کنيم، اغلب اوقات تلويزيون نگاه مي کنيم و خيلي بندرت دعا مي کنيم...ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما قادر نيستيم براي ملاقات همسايه جديدمان از يک سوي خيابان به آن سو برويم...
زندگي ساختن را ياد گرفته ايم اما نه زندگي کردن را ؛ تنها به زندگي سالهاي عمر را افزوده ايم و نه زندگي را به سالهاي عمرمان...اگر شما آنقدر گرفتاريد که وقت نداريد اين پيغام را براي کسانيکه دوست داريد بفرستيد، و به خودتان مي گوييد که ”يکي از اين روزها“ آنرا خواهم فرستاد، فقط فکر کنيد ... ”يکي از اين روزها“ ممکن است شما اينجا نباشيد که آنرا بفرستيد
يك دوست عزيز ..............
ممنونم از يادآوريت .........
ولي ...........................
كاش اينقدر شجاعت داشتي كه با اغسم مستعار با من حرف نميزدي و برام لااقل توي خصوصي ها ايميل آدرس ميزاشتي ....
تو فكر ميكني . با اين حرفهايي كه نوشتي چيزي رو ثابت كردي؟
نه دوست عزيز . به خدا قسم قطره اي از اشكمو كمرنگ تر نكرد ..........
اينم بدون . من از عدل خدا گله ندارم ...
و اينم بدون . خوبه كه توي دنييا اشكي پاك كنيم . تا از اين كارها كنيم . به ظاهر دوست من!
منتظر آدرسي . ايميلي ازتون هستم
افسوس و صد افسوس که ديگر رنگي نمانده بر رخ آن ديوار، سپيدهايش رنگ باخته به سياهي، سست، پاهايش، سرد، تنش، تنها مانده در گوشه ي آن اطاق آبي، نگران به فکر فردايي که گاه بي گاه آيد پايين ناخودآگاه ريزد بر سر آن مردمان بي گناه که هيچشان بود در کار آن ديوار. سخت گذشت آن روزگاران بر آن ديوار که سرانجام يک روز سرد زمستان با تمام خاطراتش آرام فرو ريخت اما شادمان از اين بود که تنها بر خويشتن ريخت نه بر سر آن آدمک ها.
چرا وقتي كه آدم تنها ميشه ~ غم و غصهش قد يه دنيا ميشه ؟ ~ميره يه گوشه پنهون ميشنه ~اونجا رو مثل يه زندون مي بينه.~ غم تنهايي اسيرت ميكنه ~ تا بخواي بجنبي پيرت ميكنه ~ وقتي كه تنها ميشم اشك تو چشام پر ميزنه ~ غم مياد يواش يواش خونه دل در ميزنه~ياد اون شبها ميفتم زير مهتاب بهار~ توي جنگل لب چشمه مي نشستيم من و يار ~ غم تنهايي اسيرت ميكنه~تا بخواي بجنبي پيرت ميكنه ~ ميگن اين دنيا ديگه مثل قديما نميشه ~ دل اين آدما زشته ديگه زيبا نميشه~ اون بالا باد داره زاغ ابرها رو چوب ميزنه~اشك اين ابرها زياده ولي دريا نميشه~ غم تنهايي اسيرت ميكنه ~ تا بخواي بجنبي پيرت مي كنه.....~
شب هايم باراني است ..... روزهايم ميگذرد ...~
گفتي يک سبد ستاره آورده اي ... ؟! ولي هرگز ندانستي که چقدر در اين شبهاي بي نور از ماه ترا نيازم ..! حتي اگر در شبي ... ستاره اي نباشد ...! فرقي نميکند ... فردا خورشيد باز هم طلوع خواهد کرد ... ولي هنگامي که تو در کنارم نباشي ترس بي تو بودن نفسم را بند ميآورد...~ من نيازم ... عشق بود ... دلي که پرده پوشي ندانست ... و بار ها و بارها گفت دوستت دارم يك دنيا عاشقانه ... ~ و من چقدر خوشبختم ... ~
عشق ديوانگيست،
دلم نوشت امون بده ... اگر چه زشت امون بده .... بزار بيام جهنمم ميشه بهشت... امون بده ... امون بده فقط يه بار، اين لحظه رو هم دووم بيار... گناه نميشه مهلتي به من بدي بزرگوار بزرگوار امون بده فقط يه بار امون بده .. امون بده امون بده بالي تو آسمون بده ...
بيادآور ...~آن روزهاي خوش را که بر من نامي تازه نهاديو من با اين نام بر خود باليدمو اينک...~خود را با آن چه عجين مي دانم
بيادآور ...~آن روزهاي شيرين را~که نمي دانستي ياسمني کدام رنگ است !و من به تو آموختمو تو چه خوب ياد گرفتيو چه عاشقانه مرا به آن رنگ آفريدياي آفريدگار من ...~
بياد آور ...~آن روزي را که برايت ننوشتم ... براي جز تو نوشتمو تو سوختي ...هنوز سوزش اشک را بر گونه هايم حس مي کنم من دل تو را شکسته بودم
بياد آور ...~آن روزي را که خواستم با غير تو باشمو تو چه خشمگينانه با من سخن گفتي ... و مرا بازخواست کردي ...~و دل کوچک من از اينهمه خوشبختي و احساسات داغ تو متحير از تعصب زنانه ات که آن را تجربه نکرده بودمدر سينه مي کوبيد و با خود مي گفت :اين همان عشقي ستکه سالها ورودش را به انتظار نشسته بودم~و از همان لحظه ي ناببا خود سوگند خوردم~که وجودم تنها در تسخير تو باشد و بس~تا ابد ...~هر چند که نمي دانم تو هنوز پايبندي يا نه ؟~