... اي كاش پتاهي بود براي اين نگاه... براي اين چشمان باراني منتظر... براي جاده هايي كه هيچگاه پاياني ندارد و قرار نيست مسافري از آن بازگردد... به اسمان بنگر... هيچ باراني قرار بر آمدنش نيست... هيچ باراني... نه بغض من مي شكند و نه بغض آسمان... اين بغض... باراني باشي.
. در کدامين مکان و کدامين زمان ، خود را جا گذاشته ايم.! خودم را ، من را ، خوده صبورم را ، منه انتظارم را ....! کدامين قصه را نا تمام خوانديم ؟ کدامين گناه ، دل زخم خورده ام را بيش از اين به جراحت کشيد ... ؟ کدامين کلام ترا به زوال گلدان هاي بي گل برد ... ؟ در کدامين زمان صبوري را گم کرده ام ... ؟ کدامين باد با وزيدنش عطر ترا به دشتهاي کوچ برد ... ؟ ترا در همين نزديکي هاي بودن حس ميکنم ..... عطر بودنت را ... نگاه هاي پر از سوالهاي بي جوابت را ... !
در مقتل کدامين قاتلي به قتل رسيده ام ... ؟ در کدامين مسلخ خانه اي ، مسخ گفتارت شده ام ... ؟ بي تو اينبار انگار بر ديوار شيشه اي روحم با الماس خط ميکشند ... ! روحم ديگر در کالبد تنم نمي گنجد ... فکرم به همه جا سرک ميکشد .. ذهنم را خلائي پر ميکند ....!
در مقتل کدامين قاتلي به قتل رسيده ام ... ؟ در کدامين مسلخ خانه اي ، مسخ گفتارت شده ام ... ؟ بي تو اينبار انگار بر ديوار شيشه اي روحم با الماس خط ميکشند ... ! روحم ديگر در کالبد تنم نمي گنجد ... فکرم به همه جا سرک ميکشد .. ذهنم را خلائي پر ميکند ....! ~
ميخواهم آنچنان در تو گم شوم که ديگر مجالي براي يافتنم نباشد ... ما خود را به آساني در لابه لاي انديشه هاي کهن نيافته ايم ... ما خود را در زماني يافتيم که اندوه و غم و پريشاني از ما بود ...!
~