بهت تسليت مي گم از صميم قلب من نمي دونستم يه مدت طولاني اينترنت نياومدم.
خدا صبر بده
با من منشينيد که ديوانه امشب !
ترسم که سرکوي تو را سيل بگيرد
اي بي خبر از گريه مستانه ام امشب
يک جرعه آن مست کند هر دو جهان را
چيزي که لبت ريخت به پيمانه ام امشب !
دلم گرفت و از هر چه شعر سير شدم و مثل کودکي خود بهانه گير شدم
شناسنامه هميشه دروغ مي گويد تمام آينه ها گفته اند که يير شدم
و گامهاي عصا پوش خوب فهميدند که جاده گم شد و من عاقبت کوير شدم!
سرم بلند اگر بود جستجوي تو داشت ! تو رفته اي و من غريبانه سر به زير شدم
ضيافت من و باران هميشه برپا بود اتاق فاصله شد ، باز گوشه گير شدم
خيال شعر ندارم تو در خاطر مني دلم گرفته و به اين شعر ناگزير شدم
ميداني شايد انسانها غم يکديگر را ميخورند ..شايد انسانها به معني دوست داشتن واقفند ... شايد انسانها درد يکديگر را بفهمند ... شايد اصلا انسانيت وجود داشته باشد ... اما من آنقدر بي رنگ شده ام که حتي وقتي در برخورد با مسائل عاطفي احساساتي ميشوم ... متعاقبا فکر ميکنم آن موقع زماني بوده که بايد احساساتي ميشدم و چون مي بينم که ريشه در وجودم ندارد و فقط در يک مقطع بوده که واقعه اي ، صحنه اي ، رويدادي ، حادثه اي موجب بروز عواطف و احساساتم شده و در نتيجه آن - شاد شدم ، غمگين شدم ... خشمگين شدم ... رحيم شدم ... و بعد از گذشتن قضيه انگار که اصلا نبوده و وجود نداشته ... تکاني به دلم نداده ...! در پنج قدمي خانه هيچ ديده نميشود ...! مگر فضاي تيره اي که پرتو سرخ چراغي در لا به لاي آن در مه اي غبار آلود سوسو ميزند ...!! در آن گم ميشوم ... ! کسي ديگر مرا نخواهد ديد ...! ديگر مرا نخواهد ديد ....! ....
.... در هم شکستن از اين گونه که با من است حکايتي نيست که مصيبتي است نا گفتني ...! از آن دست که حتي براي تو اي همزاد .. اي سنگ صبور تنهايي اي رفيق دربدري ...! نه پذيرفتني است نه باور کردني ...! اما چه کنم که تا در يادم مي گنجد زخم شب گريه ها بود و درد بي مرهمي ...!
يادم از بهار آمد و از آخرين روزهاي تابستان ... فصلي که در آن دست و پا ميزدم تا آنرا از تقويم عمرم ورق زنم ...!
روزهاي قشنگي را مي گويم که گويي در مه رقيقي محو و گم شدند ...! آنروزهايي که خواستنم با توانستم مقاير نبود ... و آن خواستن و توانستنهاي دروغين مردمکهاي اندک و حقير در برابر ناداني و جهالت و نا آگاهي و گمشدگي و پوچي و بيهودگي و تهي بودن ... هيچ در هيچ است و خواستن من ...! خواستن بيچاره و ناتوان من ...!
خونه منتظر توست
ميخواهم در امتداد نگاه تو باشم ... ميخواهم در گذر از انديشه هاي بودنت تا آخرين ساعات عمرم در چشمانت بمانم ... ميخواهم هر چه خوبي است براي تو باشد .. ميخواهم خط موازي ، نبودن ها را بشکنم ... ميخواهم تنها تو باشي که در ذهنم .. روحم .. روانم و پاکي تنم در استواري بودنم بماني که مجالي براي ماندنم بماند .. که بمانم .. که بماني ..!
ميخواهم آنچنان در تو گم شوم که ديگر مجالي براي يافتنم نباشد ... ما خود را به آساني در لابه لاي انديشه هاي کهن نيافته ايم ... ما خود را در زماني يافتيم که اندوه و غم و پريشاني از ما بود ...! ~