رفتم به دنبال يک وجب خاک خسته باران خورده ، تنم ...! که گندم گونه هايت را در آن بشود جاي داد ...! روزي که خاک تنم از باران شوق گريستن هايت سيراب ميگشت ..! اينک از وحشت جدايي و خنده هاي بيرحمانه چشمانت در امان نخواهد بود ...! وقتي که آمدم دلم نهالي بود در ميان کوچه باغي در همين نزديکي هاي بودن ..! وقتي که رفتم دلم پير و خسته بود...! که تنها رد انگشتان باد ، برگهاي خزان زده دلم را نوازش ميداد ...! و رد انگشتان تو هنوز هم بر ديوار گلين دلم که روزي سايه سخاوتش را تنها به تو مي بخشيد در جايي، جا مانده است .