هر چقدر در ميان غبار و هوايي مه آلود پايم را فراتر نهادم ... پشت سر را کمرنگتر ديدم تنها راهي که ميديدم ... شبانه هايم بود بي هيچ شانه اي براي گرفتن بار اندوهم ... زيرا که فرشته شب خود ... خوده اندوه گشته بود ... خواستم شانه هايم را برايش به استواري زيستني عاشقانه پيش برم .... اما افسوس که او هرگز نديد ... دستاني که هر لحظه بسويش کشيده تر ميشد ... تا بار اندوه او را نيز با خود به يک کوله بار با سايه هاي کشيده در نور ماه را با خود ببرد ...