آنگاه خورشيد سرد شد و بركت از زمينها رفتو خاك مردگانش را زان پس به خود نپذيرفتو راه ها ادامه خود را در تيرگي رها كردندديگر كسي به عشق نينديشيدو هيچ كس ديگر به هيچ چيز نينديشيددر غارهاي تنهايي بيهودگي به دنيا آمدخورشيد مرده بود و فردا در ذهن كودكانمفهوم گنگ گم شده اي داشتگروه ساقط مردمدلمرده و تكيده و مبهوتدر زير بار شوم جسدهاشاناز غربتي به غربت ديگر ميرفتندو ميل دردناك جنايت در دستهايشان متورم ميشدخورشيد مرده بودو هيچ كس نميدانست كه نام آن كبوتر غمگينكز قلبها گريخته ايمان است...