نگه دگر به سوي من چه مي کني ؟
چو در بر رقيب من نشسته اي
به حيرتم که بعد از آن فريبها
تو هم پي فريب من نشسته اي
به چشم خويش ديدم آن شب اي خدا
که جام خود به جام ديگري زدي
چو فال حافظ آن ميانه باز شد
تو فال خود به نام ديگري زدي
برو برو بسوي او،
مرا چه غم
تو آفتابي. او زمين. من آسمان.
بر او بتاب زانکه من نشسته ام
به ناز روي شانه ستارگان
بر او بتاب زانکه گريه مي کند
در اين ميانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد اين گذشتها
دل تو مال من ، تن تو مال او
تو که مرا به پرده ها کشيده اي
چگونه ره نبرده اي به راز من ؟
گذشتم از تن تو زانکه در جهان
تني نبود مقصد نياز من