.
كاش مي توانستي به يك جا خيره شوي. كاش چشمهايت آسمانگرد نبودند. كاش چشمهايت يك جا بند مي شدند و هي بين گذشته و امروز نمي چرخيدند.كاش مي توانستي به ماهي سرخ يا سبزه مخملين يا نقرهُ مهتابي سكه هاي هفت سين خيره شوي. شايد آن وقت تاب مي آوردي همهُ اين بي قراري را كه با روز نو هم كهنه مي ماند.كاش چشمانت آسمانگرد نبودند. آخر هر چه هم كه زمستان برود و بهار بيايد باز هم سنگ سرد مي ماند و آيينهُ ترك خورده غبار مي گيرد و تو مي بيني كه خورشيد گم مي شود در پس ابرهاي تيره و گرد باد مي چرخد در جان آسمان خالي و توفان از راه مي رسد و مي برد هر چه را كه دلت مي خواسته نگه داري كنار دلت, حتي براي دمي.كاش چشمهايت يك جا بند مي شدند و تو به دنبال خواندن آن صفحهُ ناتمام آوارهُ جاده هاي جهان نمي شدي و در يك عصر ملال انگيز دمي به خواب نمي رفتي و در پايان كابوس هاي هميشگي به دروازه هاي غربت نمي رسيدي. آن وقت شايد ديگر هي نمي چرخيدي و از ياد مي بردي كه اين بهار هر چه هم سبز باشد و سپيدي و سرخي بياورد اما سرد است.سرد است آن چنان كه توان سبز كردن دوبارهُ نخلهاي سوختهُ دل را ندارد.