دلبسته نشو. از اين آسمان مسيحي فرود نمي آيد. به اين آسمان هيچ صدايي نمي رسد بس كه گرفته و خاكستري و دور است. كدام موج را مي خواهي روي موج ديگر بچيني تا به آسمان برسي؟ موجها در هم مي شكنند و فرو مي ريزند.چشم به هم مي زني و مي بيني همان جا هستي كه بودي. پرپر نشو كه پر پرواز نيست اين. پاره پارهُ بالهايي است كه هرگز بر گرده ات نروييده اند. ستاره بر سرت سايه مي افكند كه بماني و خورشيد را نبيني. آفتاب در چشمت مي تابد كه تاب نياوري تا مهتاب دوباره بتابد.دل مبند. تر مي شوي از باران و زرد از آفتاب و نقره فام از مهتاب و آبي از آسمان و آسماني از آب تا بندي بندهايش شوي. روز مي آيد و شب مي رود و فردايت پار و پيرار مي شود و بندها دربندت مي گيرند.چشم به هم مي زني و مي بيني كه بند از بندت گشوده شده است تا از بند برهي.آنگاه همه چيز از حركت باز مي ايستد. سنگ مي بارد. زخمي مي شوي. زمين مي خوري. از راه مي ماني.ديگر حتي نمي تواني چشم برهم بزني.خيره مي ماني به راهي كه دلت را در انتهاي آن گم كرده اي.
و باز به کوچ مي انديشي ...
ولي ... تو بمان ، سفر پاهايت را پر آبله ميکند ... تو بمان
من ميروم ...