دلم گم شده است. ميان آسمان و زميني كه چيزي را باور نكرده است و بي باور مي گذرد از من و دلم. دلم گم شده است بي آنكه نام و نشاني بماند از مردي كه من بودم و حالا سايه اي شده ام لرزان در ميان باد كه چشمانش در پي تار و پود يك شال آبي مي گردد و در فراق بوي نرگسها نفس نفس مي زند.
.
پارسا
كاش مي توانستي به يك جا خيره شوي. كاش چشمهايت آسمانگرد نبودند. كاش چشمهايت يك جا بند مي شدند و هي بين گذشته و امروز نمي چرخيدند.كاش مي توانستي به ماهي سرخ يا سبزه مخملين يا نقرهُ مهتابي سكه هاي هفت سين خيره شوي. شايد آن وقت تاب مي آوردي همهُ اين بي قراري را كه با روز نو هم كهنه مي ماند.كاش چشمانت آسمانگرد نبودند. آخر هر چه هم كه زمستان برود و بهار بيايد باز هم سنگ سرد مي ماند و آيينهُ ترك خورده غبار مي گيرد و تو مي بيني كه خورشيد گم مي شود در پس ابرهاي تيره و گرد باد مي چرخد در جان آسمان خالي و توفان از راه مي رسد و مي برد هر چه را كه دلت مي خواسته نگه داري كنار دلت, حتي براي دمي.كاش چشمهايت يك جا بند مي شدند و تو به دنبال خواندن آن صفحهُ ناتمام آوارهُ جاده هاي جهان نمي شدي و در يك عصر ملال انگيز دمي به خواب نمي رفتي و در پايان كابوس هاي هميشگي به دروازه هاي غربت نمي رسيدي. آن وقت شايد ديگر هي نمي چرخيدي و از ياد مي بردي كه اين بهار هر چه هم سبز باشد و سپيدي و سرخي بياورد اما سرد است.سرد است آن چنان كه توان سبز كردن دوبارهُ نخلهاي سوختهُ دل را ندارد.
اين را ميدانم ...
تقصيرفاصله نيست.هيچ پروازيمرا به تو نميرساندوقتي که تودر کار گم کردن خود باشي.
مواظب خودم هستم. چشم .فکر و خيال هم زياد نمي کنم. چشم .وينستون هم کمتر. چشم.اما دلتنگي را نمي شود کاريش کرد.دلي که تنگ نشود که دل نيست
دلبسته نشو. از اين آسمان مسيحي فرود نمي آيد. به اين آسمان هيچ صدايي نمي رسد بس كه گرفته و خاكستري و دور است. كدام موج را مي خواهي روي موج ديگر بچيني تا به آسمان برسي؟ موجها در هم مي شكنند و فرو مي ريزند.چشم به هم مي زني و مي بيني همان جا هستي كه بودي. پرپر نشو كه پر پرواز نيست اين. پاره پارهُ بالهايي است كه هرگز بر گرده ات نروييده اند. ستاره بر سرت سايه مي افكند كه بماني و خورشيد را نبيني. آفتاب در چشمت مي تابد كه تاب نياوري تا مهتاب دوباره بتابد.دل مبند. تر مي شوي از باران و زرد از آفتاب و نقره فام از مهتاب و آبي از آسمان و آسماني از آب تا بندي بندهايش شوي. روز مي آيد و شب مي رود و فردايت پار و پيرار مي شود و بندها دربندت مي گيرند.چشم به هم مي زني و مي بيني كه بند از بندت گشوده شده است تا از بند برهي.آنگاه همه چيز از حركت باز مي ايستد. سنگ مي بارد. زخمي مي شوي. زمين مي خوري. از راه مي ماني.ديگر حتي نمي تواني چشم برهم بزني.خيره مي ماني به راهي كه دلت را در انتهاي آن گم كرده اي.
و باز به کوچ مي انديشي ...
ولي ... تو بمان ، سفر پاهايت را پر آبله ميکند ... تو بمان
من ميروم ...
چگونه سفر خواهد كرد از تو وقتي كه سايه اش در چشمهايت رنگ مي بازد و در اشكهايت خيس مي خورد؟ وقتي غبار خاطره هايش روي پلكهايت نشسته است تا هر ثانيه نگاهت را پر كند... وقتي در خوابت بيدار مي شود و در بيداريت خواب مي بيند... وقتي زخم خونريز دلت را با خاكستر مي پوشاند و هيمهُ جانت را به آتش مي كشد تا خاكستري گرد آورد...وقتي كه بوي حضورش در مشامت پيچيده است و مي رود تا كه بيشتر بماند...چگونه سفر خواهد كرد از تو وقتي...چگونه؟ فروغغغغغغغغ
........يادم نيست كه چقدر دويدم. يادم نيست كه تا كجا دويدم. يادم نيست كه با كه دويدم.فقط يادم مي آيد كه نفسم تنگي كرد. خسته شدم. چيزي در من شكست. نگاهم خيس شد.يادم نيست كه چقدر و تا كجا و با كه دويدم.فقط يادم مي آيد كه خستگي راه به تنم مانده است...آنقدر خسته ام کههنوز هم در آتش نبودنت ميسوزمهمين........~ParSa