گاهي که دلم به اندازه تمام غروبها ميگيرد چشمهايم را فراموش ميکنم اما دريغ که گريه دستانم را به تو نميرساند.من از تراکم سياه ابرها ميترسم و هيچکس مهربانتر از گنجشکهاي کودکي ام نيست و کسي دلهره هاي بزرگ قلب کوچکم را نميشناسد و يا کابوس شبانه ام را نميشناسد. بااينهمه،فروغم،اين تمام واقعه نيست از دل هرکوه،کوره راهي ميگذرد.وهراقيانوس به ساحلي ميرسد.وشبي نيست که طلوع سپيده اي در پايانش نباشد كزچهل فصل دست کم يکي بهار است. من هنوزترادارم
::هنوزچشم در راهم