• وبلاگ : .:(( به ياد رضا )):.
  • يادداشت : شد 260 روز
  • نظرات : 3 خصوصي ، 12 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    ;
    ;
    ;
    ;
    هيچ وقت، بهار به اين سردي نبوده،
    هيچ وقت، روزها اينقدر تاريک نبودهاند،
    و من از اين سرما مدام ميلرزم،
    و تو ميپنداري که از گرما به ستوه آمدهام،
    زيرا تمام آنچه ميبيني قطرات عرق روي پيشانيم است،
    و نميداني که اين عرق از فکرهاييست که يک لحظه هم مرا آرام نميگذارند،
    و همين عرق است که قطره قطره جمع ميشود،
    و دريايي ميشود تا چشمانم تا ابد در آن غرق شوند،
    و تو در شگفتي که چرا من چيزي نميبينم،
    و من در شگفتم چون ميدانم هنوز چيزي جايي هست که آنگونه نيست که بايد باشد،
    و تو تلاش ميکني حرفهاي مرا بفهمي، هر چند که ميداني بيهوده است،
    و من تلاش ميکنم بفهمم چرا اينقدر همه چيز سرد است، هر چند که ميدانم بيهوده است،
    و تو غافل از آني که هرگز نخواهي فهميد من چه ميگويم، مگر يک لحظه بخواهي که جاي من باشي،
    و من غافل از آنم که اين سرما از درون من به بيرون ميتراود،
    و من هنوز زير اين فشار شبهايم را به صبح ميآورم،
    با همان وضعي که آخرين قطرۀ داخل قطرهچکان تقلّا ميکند در مقابل تو که قطرهچکان را ميفشاري پايداري کند و به بيرون پرتاب نشود،
    و نميدانم که کي مجبور به تسليم و روبرويي با حقيقت ميشوم، اگر حقيقتي موجود باشد،
    پس به من نخند، اگر ميبيني هنوز هم ابلهانه خود را به سوراخ دهانۀ قطرهچکان چسباندهام و عرق ميريزم تا پابرجا بمانم
    ;
    ;
    ;
    ;
    ~