;;;;هيچ وقت، بهار به اين سردي نبوده،هيچ وقت، روزها اينقدر تاريک نبودهاند،و من از اين سرما مدام ميلرزم،و تو ميپنداري که از گرما به ستوه آمدهام،زيرا تمام آنچه ميبيني قطرات عرق روي پيشانيم است،و نميداني که اين عرق از فکرهاييست که يک لحظه هم مرا آرام نميگذارند،و همين عرق است که قطره قطره جمع ميشود،و دريايي ميشود تا چشمانم تا ابد در آن غرق شوند،و تو در شگفتي که چرا من چيزي نميبينم،و من در شگفتم چون ميدانم هنوز چيزي جايي هست که آنگونه نيست که بايد باشد،و تو تلاش ميکني حرفهاي مرا بفهمي، هر چند که ميداني بيهوده است،و من تلاش ميکنم بفهمم چرا اينقدر همه چيز سرد است، هر چند که ميدانم بيهوده است،و تو غافل از آني که هرگز نخواهي فهميد من چه ميگويم، مگر يک لحظه بخواهي که جاي من باشي،و من غافل از آنم که اين سرما از درون من به بيرون ميتراود،و من هنوز زير اين فشار شبهايم را به صبح ميآورم،با همان وضعي که آخرين قطرۀ داخل قطرهچکان تقلّا ميکند در مقابل تو که قطرهچکان را ميفشاري پايداري کند و به بيرون پرتاب نشود،و نميدانم که کي مجبور به تسليم و روبرويي با حقيقت ميشوم، اگر حقيقتي موجود باشد،پس به من نخند، اگر ميبيني هنوز هم ابلهانه خود را به سوراخ دهانۀ قطرهچکان چسباندهام و عرق ميريزم تا پابرجا بمانم;;;;~