پنجره اي كه به وسعت نگاه توست
و كوچه اي كه به اندازه ي قدمهاي من است
كوچه با قدمهاي نا اشنا غريبگي مي كند
ببين قدمهايم زير نگاه تو مي لرزد
بيا و پنجره را بگشا
و قدم بر چشمان من بگذار
هر چند به چهره ي پشت پرده ات
در قاب پنجره عادت كرده ام
آنروز كه باد مي آمد
از كوچه ات مي گذشتم
براي لحظه اي چشمانت را ديدم
آبي بود؟!
نه، برنگ آب بود
مثل چشمان من خيس
حقيقتي در اين ميان جاري است
شرم نگاه من،
از حضور خداي توست
و از نگاه من
تا سكوت تو
جز اين مانعي نيست.