چه خاليم وقتي در كنارم نيستي ....~
چه بيقرارم وقتي كه ندارمت....~
چه بيتابي ميكنم وقتي كه وعده ديدارت، دور است ...~
ميگذرد؛ لحظه به لحظه، نفس به نفس شمارش ميكنم؛ طاقت فرسا....
سرد ميشوم...
من با شمارهها گم ميشويم...
خيالي نهفته است، پشت اين نگاه؛
و آيندهاي پشت اين لحظه؛
و خاطرهاي پشت فراموشي؛
و فريادي پشت اين سکوت؛
و آرزويي پشت اين کلام...~
و باز هم بازي زمان ... و باز هم ميگذرد زمانهايي که ديگر نيستي .
و من ندارمت ... ~
شمارش معکوس آغاز ميشود ... براي نداشتنت تمام خستگي راه را بر پاهاي
خسته ام حس ميکنم ... که قرار است ديگر نداشته باشمت ....
من با شمارش ها گم ميشوم .... من با شمارش معکوس گم ميشوم ...
و تو ميروي ... و من ميمانم ....
طاقت فرسا تر ميشود با هر شمارشي که خون در رگانم منجمد ميشود .. و دستانم سرد تر و سرد تر و سرد تر ... تا که از رمق بيوفتد قلبي که هر لحظه براي تو مي تپيد ...که روزي آرزويم بودي و من بي تو خواهم مرد .... ديگر خسته ام از اين همه هفته ، که هفت روز دارد ... و خسته تر از خاکي که روزي مرا در آغوش خواهد کشيد .... ~
و من بي تو خواب اطلسي ها را خواهم ديد ، و من بي تو به خواب عميق نبودن ها خواهم رفت ... تا که شايد يک بار ديگر خوابت را ببينم ... و اين تنها يک آرزوي شيرين بود براي تمام عمر ...
و يک بار خواب ديدن تو باز هم به تمام عمر مي ارزد ...