بيادآور ...~آن روزهاي خوش را که بر من نامي تازه نهاديو من با اين نام بر خود باليدمو اينک...~خود را با آن چه عجين مي دانم
بيادآور ...~آن روزهاي شيرين را~که نمي دانستي ياسمني کدام رنگ است !و من به تو آموختمو تو چه خوب ياد گرفتيو چه عاشقانه مرا به آن رنگ آفريدياي آفريدگار من ...~
بياد آور ...~آن روزي را که برايت ننوشتم ... براي جز تو نوشتمو تو سوختي ...هنوز سوزش اشک را بر گونه هايم حس مي کنم من دل تو را شکسته بودم
بياد آور ...~آن روزي را که خواستم با غير تو باشمو تو چه خشمگينانه با من سخن گفتي ... و مرا بازخواست کردي ...~و دل کوچک من از اينهمه خوشبختي و احساسات داغ تو متحير از تعصب زنانه ات که آن را تجربه نکرده بودمدر سينه مي کوبيد و با خود مي گفت :اين همان عشقي ستکه سالها ورودش را به انتظار نشسته بودم~و از همان لحظه ي ناببا خود سوگند خوردم~که وجودم تنها در تسخير تو باشد و بس~تا ابد ...~هر چند که نمي دانم تو هنوز پايبندي يا نه ؟~