ميداني دلم چه ميخواهد ... ؟ برايت ميگويم ..! ~دلم لک زده است براي نفس نفس زدن زير باران وقتي سربالايي وليعصر را تند تند ميروي تا اشک هاي بي امانت را نبينند و آخر سر ميرسي به امامزاده صالح ... با حياط کوچک و درخت بزرگي که يک روز ديگر نبود و بعد از آن حياط امامزاده ديگر لطف قديم را بي تو نداشت ، يادت هست دانه دادن هامان به کبوتر هاي چاهي ~يادت هست نذر و نياز و شمع هاي روشن ... ~وقتي که تو حياط امامزاده بنشيني گوشه اي و کاپيشنت را روي صورتت بکشي و يک دل سير گريه کني ،آنقدر که خادم حرم نگرانت شود ... و بيايد سراغت ... حداقل به هم راستش را بگوييم ... آخرين باري که از خودت سراغ گرفتي کي بود ... آخرين باري که سراغ دل تنگت رو گرفتي ... ؟ آخرين باري که عقده هايت را فرياد زدي بدون آنکه به آدمهاي دوروبرت نگاه کني کي بود ؟ دلم ميخواد فرياد بزنم ... شايد اينکار راکردم ...يکي از همين روزها ... حتما... ~دلم هواي يک جاي مقدس رو داره ... جايي که بشه آرام گريست ... جايي که همگان همانند خود آدمي صورتشان خيس است و کسي ديگر نگران باريدن نيست!