از تو چه پنهان ... ~
امشب هم نبودي و بي تو باران باريد و باريد ... ~ دوست داشتم از دوست داشتني هايم بنويسم ، از آنچه سرپايم نگه ميدارد ، آنچه که هر روز صبح به عشقش از خواب بيدار ميشوم ... آنچه هر شب با يادش ميخوابم و اگر خستگي هايم بگذارند ، شب خوابش را مي بينم ، اما هر چه گشتم نيافتمش .گفتم شايد انقدر دور است که نمي بينمش ، ولي از کدام جهت بايد بروم تا بيابمش ؟ اصلا آن چيست که آنقدر دوستش دارم ... ؟صبح که از خواب بلند ميشوم .. انقدر خسته ام که انگار نخوابيده ام ، تو هم اين طور شده اي ؟ تا به حال خواب ديده اي که نيمه رهايت کرده باشد ..؟ ديده اي که از چيزي مي گريزي ؟ و هر چه بيشتر تلاش مي کني به نتيجه مي رسي و بعد صبح که از خواب بلند ميشوي ، گويي واقعا دويده اي ؟ تمام بدنت خسته و کوفته است و توان ايستادن نداري ؟پيش تر ها راه ميرفتم ... سر تا سر روز را، از کجا تا کجا ، آنقدر راه ميرفتم که ديگر...! راستش را بخواهي يادم نمي آيد ... بعد از آن همه راه رفتن به کجا ميرسيدم ... اما فکر کنم ميرسيدم . آنروزها باران هم بيشتر ميباريد ... بيشتر از امروز که باريد ...! زياد و تند ، آنقدر زياد که سر تا پا خيس ميشدم ...