روزي كه رفتي و وعده ديدارت شد باران ... روزي كه رفتي و چشمانم به درازاي شب خيره به در شد ... روزي كه رفتي و قطره هاي اشكي كه نه تاب ماندن داشتند نه جسارت افتادن .. و نه از حقارت تن من در اندوه چشمان تو ... وعده ديدارت شد روزي كه باران نگاهم تمام شود ... تا به کي بايد چشمانم به انتظار آمدن بهار دلت در جاده هاي بيقراري تو ببارد ؟ ... تا به کي بايد ... به دنبال باد تو را به جستجوي ماندن بنشينم ... ؟ تا به کي به انتظار وحي کلامت هزاران سال در غار انزواي دل تنگي هايم بمانم ... ؟ تا که وعده ديدارت نزديک و نزديک تر شود ...؟
تا ترا براي هميشه به دلتنگي هاي دلم افزون تر کنم ... تا که بدانم آمده اي که بماني ..تا که ديگر بدنبال واژه هاي دلتنگي نمانم ... و ترا براي هميشه به دلم و مرا براي هميشه به دلت هديه کنم ... ؟؟