بي تو ديگر ، من ، ماندم و خاک ...! من ماندم و باران ... من ماندم و انزواي گلي در گلدان ...! صداي باد ميامد ، تو آن شب از کنارم رفته بودي ...! و تنها پژواک صداي من بود ، که در انتهاي هزن پريشاني و حيراني طوفاني اين چنين هولناک ، پنجرهء دلم را ميلرزاند ... شيشه دلم فرو ريخت ...! آينه نگاهم ترک برداشت ! هزار تکه شد ..! هزار تکه ..! در هر تکه از آن فقط چهرهء من بود ...!
آسمان همچون سقف دالاني ، تنگ و تاريک ... نه سوسوي ستاره اي ، نه انعکاس نور ماهي در آب حوضي آبي رنگ ..! ديگر چهره ات پيدا نيست ...!