شايد نميداني از آن پاره هاي آن دل بي تاب در پاي آن درخت کهن سال ديگر چيزي نمانده است ... جز ... سنگ چين اجاقي سرد. و در آن حوض آبي رنگ ... دايره هاي موج ... ماه را مي شکند .. سايه تاريک درختان ... بر آب پارو مي کشد .... جيرجيرک ها يک لحظه خاموش مي شوند و گفت و گوي شبانه را از سر ميگيرند ...
و من نه ديگر بدنبال ستاره اي شب را به گزمه رفتم ... نه ستاره اي پا به مهدم گذاشت ... زيرا که ماه نورش برايم جاودان شد .
و من از کور سوي نوري جنگل وحشت تنهاي ها را ديدم مه آلود که تمام افکارم را در شبنم هاي پا نخورده خزان عمر محو و ناپيدا ميکرد ... ومن بودم و تنهايي گدارهاي راهي نرفته ...! و من بودم و ابر و باران ~
هر چقدر در ميان غبار و هوايي مه آلود پايم را فراتر نهادم ... پشت سر را کمرنگتر ديدم تنها راهي که ميديدم ... شبانه هايم بود بي هيچ شانه اي براي گرفتن بار اندوهم ... زيرا که فرشته شب خود ... خوده اندوه گشته بود ... خواستم شانه هايم را برايش به استواري زيستني عاشقانه پيش برم .... اما افسوس که او هرگز نديد ... دستاني که هر لحظه بسويش کشيده تر ميشد ... تا بار اندوه او را نيز با خود به يک کوله بار با سايه هاي کشيده در نور ماه را با خود ببرد ...
و ديگر من ماندم و نقابي از خاطره هاي شب ... ديگر نقاب خنده بر گونه هايم نقش نمي بست ... تنها پناهم ... نقابي با يک علامت شد ... نقابي که از صورتکهاي خندان نبود ... از گرياني اندوهي بردل بود ... و تنها علامتي ... رمز گونه ميان من و ماه ... نشاني به نشان خواستنهاي هميشگي دلتنگي هايم ... تا ابد ...! نشاني ميان آتش و خاک و دلي گرفته از شبانگاهان يک مرد ... ...~ سهم من شبي در غبار لحظه هاست ...~