بيـــدار شو هليــا! بيــدار شو ...من لبريز از گفتنم نه از نوشتن!بايد که اينجا روبروي من بنشيني و گوش کني. ايمان من به تو ايمان من به خاک است.هلياي من!به شکوه آنچه بازيچه نيست بينديش.من خوب آگاهم که زندگي، يکسر صحنه بــازي است. اما بدان که همه کس براي بازي هاي حقير آفريده نشده است.مرا به بازي کوچک شکست خوردگي مکشان!تو چون دستهاي من، چون انديشه هاي سوگوار اين روزهاي تلخ و چون تمام يادها از من جدا نخواهي شد.هليا! حديث غريب دوست داشتن را اينک از زبان کسي بشنو که به صداقت صداي باران بر سفال ها، سخن مي گويد.هليا! من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه اي بيافرينم. باور کن!من مي خواستم که با دوست داشتن، زندگي کنم. کودکانه و ساده و روستايي ...من از دوست داشتن فقط لحظه ها را مي خواستم.آن لحظه اي که تو را به نــام مي ناميدم.