روزي که رفتي ... تمام شبم در بيداري تو بود ... همه ساعت شب را ، انديشه ام از تو بود ... خاطراتي شيرين از تو به ياد آشفته ام که همچون زيانه هاي آتش تنم را ميسوزاند ... و از ذهن سرک ميکشيد . مرا غرق در افکاري اين چنين به ياد ماندني و تلخ از رفتن تو ميکرد ... کاشکي زمان بودنت ساعتها ثابت از حرکت ثانيه ها ميشد ... و هنگامي که سرت بر شانه هاي من بود و هر لحظه که از خوابي عميق سنگين و سنگين تر ميشد من هم به خوابي فرو ميرفتم که هرگز تا باز گشت دوباره ات بر نخيزم ...تنهايم را در پشت چهره خندان و به ظاهر بي تفاوتم به زيستن ، پنهان ميکنم و تو نيز چشمانت را که از اشک نگراني و غربتت در پهناي صورتت نقش بسته را پنهان ميکني ولي هنگامي که دستانم را بر چهره ات ميکشم ... نمناک ميشود ... دستانم که روزي در دستان تو جاي داشت ..