دفتر ياد داشتهاي روزانه ام را ورق ميزنم ؛ گاه چيزهايي درآن نوشته ام که پيداست براي جلو گيري از فراموشي نيست ... چيزهايي که هيچ وقت از يادم نميرود . نوشتن گاه تکرار واقعه است گاهي مي انديشم که ما نرفته ايم ، ما هستيم ، شايد ، رويا شده ايم اين رويا بودن وضعيت معلق بين واقعيت و خيال من بين گذشته و آينده است و شايد نميدانم ، خاطره اي که از آن دم نزده ايم ؟
ميداني ... ! همه زمانها با تو ماندني ترين روزهاست و ساعتها و ثانيه ها را در خود جاي داده است ....!
به اين باور رسيده ام که زندگي جزيي ازخاطره نيست بلکه خاطره ها ست که جزيي از زندگي ما است ... آري خاطره هايي که از تو برايم باقي است ... ~
تمام زندگي مرا ميسازد ... خاطراتي که خنده ها و گريه هاي مان ، همه خوشي ها و غمها مان تمام نذر و نيازمان .. شمع افروختن هامان براي هم ... همه دور بودن و غربتمان همه سفرهامان در آن جاي دارند ...!
تنها در لحظه باز آفريني گذشته و خاطره است که رويا و واقعيت به يکديگر منطبق ميشوند ، يعني زمان عادي از عمل باز ميماند و زمان اصيل جاي آن را ميگيرد . يادم هست روزي که من به تو و تو به من هديه شديم ... روزي که هم تو غمگين بودي هم من ، غصه ام را بر دوش تو گذاشتم ....چقدر چشمانت آن روز غروب باريد ~ چقدر اشک مجال خنده را از ديدگان مهربانت گرفته بود ... تو بودي و چشماني غمگين و باراني و من دلتنگ و پر بغض از نداشتن فردايي بي تو .... بغضي که مجالي براي ترکيدن مي خواست ... آري بغضم را در هق هق زار دلتنگم آن شب توان ترکيدن نداشت ... شايد ، شايد نميخواستم که بداني چقدر دلتنگ و پريشان رفتنت به سوگ نشسته ام ....!