* تقديم به فروغ جاودانه ساحل ارامش *
همه مي پرسند:
چيست در زمزمه ي مبهم آب ؟
چيست در همهمه ي دلکش برگ؟
چيست در بازي آن ابر سپيد ،
روي اين آبي آرام بلند ،
که ترا مي برد اينگونه به ژرفاي خيال ؟
چيست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چيست در کوشش بي حاصل موج ؟
چيست در خنده ي جام ؟
که تو چندين ساعت ،
مات ومبهوت به آن مي نگري !؟
- نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ ،
نه به اين آبي آرام بلند ،
نه به اين خلوت خاموش کبوترها ،
نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام ،
من به اين جمله نمي انديشم
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر ،
رقص عطر گل يخ را با باد ،
نفس پاک شقايق را در سينه ي کوه ،
صحبت چلچله ها را با صبح ،
نبض پاينده ي هستي را در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه ي گل ،
همه را مي شنوم ،
مي بينم .
من به اين جمله نمي انديشم !
$("div.commhtm img").each(function () {
if ($(this).attr("em") != null) {
$(this).attr("src","http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/"+$(this).attr("em")+".gif");
}
});