در شب تنهايي و دلواپسي خوب ميدانستم از ره ميرسي...
پشت درهايي كه امتدادشان ميرسيد به آخر نگاه تو
بارها شكست قلبم بارها خود را در تكه هايش ديدم
بارها صداي آمدن پا را صداي خشخش برگها را شنيدم
خواستم لب بگشايم
از چيزي بگويم
كه سالها پشت درها مانده اينك تنهايم،
پشت همان درها تنهايي را درك ميكنم
صدايم را آنچنان در گلو مي فشارم
كه ديگر شكستن تكه هاي قلبم را هم نمي شنوم