هر چشم تو يه پنجره، رو به تماشاي سحر!ديوار خواب خط بزن! اي از همه آزاده تر!پلکاتُ وا کن روبه عشق!پيله ي ترسُ پاره کن!فانوسک قلب منُ، يه کهکشون ستاره کن!
پنجره يعني يه نفر،ديوارُ حاشا ميکنه!هر کس به قدر پنجرش،نورُ تماشا ميکنه!پنجره يعني يه نفر، تشنه ي لمس منظره!با هر نگاهي تازه شو!هر چشم تو يه پنجره!
اونور قاب پنجره، اگه قشنگه ، اگه زشت!اگه سياه ، اگه سفيد، اگه جهنم يا بهشت!با هر نگاه گرم تو، منظره ديدني ميشه!وقتي تو لب وا ميکني، حرفا شنيدني ميشه!
پنجره يعني يه نفر،ديوارُ حاشا ميکنه!هر کس به قدر پنجرش،نورُ تماشا ميکنه!پنجره يعني يه نفر، تشنه ي لمس منظره!با هر نگاهي تازه شو!هر چشم تو يه پنجره
روحش شاد ... روحش شاد .... ~
حال ديگر زماني است كه او را در آغوشت مي فشاري ،هنگامي كه در آغوشش مي كشي ، بار ديگر صداي قلبش را بلندتر مي شنوي ،هق هق كه ميزني بر لرزيدنهايت افزوده مي شود ،اما اين بار در دستان و آغوش گرم او ،اما او آرام ! تنها سكوت !آرام مثل آبي رنگ دريا ،كسي كه شايد خواب ديدارش را در زيبا ترين روياها مي ديدي ...كم كم سرد مي شوي تا آنجايي كه دلت مي خواهد زمان همانجا بايستد ودر آغوش گرمش براي هميشه بيارامي !در كنارش كه قدم بر مي داري با هر قدم دلت برايش تنگ مي شود ،با اينكه دستش در دستت از حرارت خيس مي شود !هيچ چيز را نمي بيني ....~
....تا جايي كه حتي بودن خودت را نيز فراموش مي كني !......و در نهايت .....تكرار قانون هر ديدار ....در هنگام پايان ....شايد براي آغازي دگر .....،آرام دور مي شود ...آرام آرام !و باز چشمان خيس تو كه پنهان از او مي بارد ....و او نمي بيند!
چه مرگ آوراست آن زمان كه از لحظه آغاز ديدار تا به پايان آن ،مي خواهي تا به ابد در چشمانش خيره شوي اما ، او حتي براي يك بار هم در چشمانت نگاه نمي كند ،.....و من ديروز مردم !!!
چه اندازه سخت است زماني كه لحظه ديدار را انتظار مي كشي ...زماني كه تپيدنهاي دلت به نهايت وجود مي رسد ، تا جايي كه ديگر هيچكداميك از صداهاي اطراف را نمي شنوي ،زماني كه چشمانت در تب باريدن دلتنگيهايش مي سوزد ،زماني كه دنيا را از پشت چشمان غرق در حلقه اشك ، تار مي بيني ،زماني كه گذران ساعت دست بر گلويت مي گذارد و با هر ثانيه آن را بيشتر فشار مي دهد ،زماني كه هق هقي بلند تنها بايد تا كه آرام شوي ، زماني كه دستانت آرام ندارد ، با تمام وجود مي لرزي ....حتي قلبت !و چه اندازه نفس گير است ....آن زمان كه صدايي آرام و لطيف ....رويا گونه ،نامت را صدا مي زند ،بر مي گردي ،آنوقت است كه ديگر حتي صداي قلب خودت را هم نمي شنوي ،تنها تپيدنهاي وجود گرمش را در سرت احساس مي كني ،ديگر درياچه اي در چشمانت نيست ....چه آرام و زيبا جاري مي شوند بر روي گونه هاي سردت كه تا چند لحظه پيش در تب انتظار مي سوخت ، ..~