حال ديگر زماني است كه او را در آغوشت مي فشاري ،هنگامي كه در آغوشش مي كشي ، بار ديگر صداي قلبش را بلندتر مي شنوي ،هق هق كه ميزني بر لرزيدنهايت افزوده مي شود ،اما اين بار در دستان و آغوش گرم او ،اما او آرام ! تنها سكوت !آرام مثل آبي رنگ دريا ،كسي كه شايد خواب ديدارش را در زيبا ترين روياها مي ديدي ...كم كم سرد مي شوي تا آنجايي كه دلت مي خواهد زمان همانجا بايستد ودر آغوش گرمش براي هميشه بيارامي !در كنارش كه قدم بر مي داري با هر قدم دلت برايش تنگ مي شود ،با اينكه دستش در دستت از حرارت خيس مي شود !هيچ چيز را نمي بيني ....~
....تا جايي كه حتي بودن خودت را نيز فراموش مي كني !......و در نهايت .....تكرار قانون هر ديدار ....در هنگام پايان ....شايد براي آغازي دگر .....،آرام دور مي شود ...آرام آرام !و باز چشمان خيس تو كه پنهان از او مي بارد ....و او نمي بيند!
چه مرگ آوراست آن زمان كه از لحظه آغاز ديدار تا به پايان آن ،مي خواهي تا به ابد در چشمانش خيره شوي اما ، او حتي براي يك بار هم در چشمانت نگاه نمي كند ،.....و من ديروز مردم !!!