چه اندازه سخت است زماني كه لحظه ديدار را انتظار مي كشي ...زماني كه تپيدنهاي دلت به نهايت وجود مي رسد ، تا جايي كه ديگر هيچكداميك از صداهاي اطراف را نمي شنوي ،زماني كه چشمانت در تب باريدن دلتنگيهايش مي سوزد ،زماني كه دنيا را از پشت چشمان غرق در حلقه اشك ، تار مي بيني ،زماني كه گذران ساعت دست بر گلويت مي گذارد و با هر ثانيه آن را بيشتر فشار مي دهد ،زماني كه هق هقي بلند تنها بايد تا كه آرام شوي ، زماني كه دستانت آرام ندارد ، با تمام وجود مي لرزي ....حتي قلبت !و چه اندازه نفس گير است ....آن زمان كه صدايي آرام و لطيف ....رويا گونه ،نامت را صدا مي زند ،بر مي گردي ،آنوقت است كه ديگر حتي صداي قلب خودت را هم نمي شنوي ،تنها تپيدنهاي وجود گرمش را در سرت احساس مي كني ،ديگر درياچه اي در چشمانت نيست ....چه آرام و زيبا جاري مي شوند بر روي گونه هاي سردت كه تا چند لحظه پيش در تب انتظار مي سوخت ، ..~