چه دير آمدي و زود رفتي و چه بي صدا رفتي ! و با رفتنت چشمانم را آب دادي. از تو پرسيدم به كجا مي روي ؟ نگاهي به وسعت همه افكارت كردي و بدون آنكه حساب اشك هايم را داشته باشي رفتي .رفتي و با رفتنت جام زهر را به دستم دادي بدون آنكه خود جرعه اي از آن را بنوشي . غرق در افكار و انديشه كوچ پرستو بودم كه صدايي شنيدم ، به دنبال صدا رفتم ، هيچ كس را نديدم جز آسمان و آسمان و آسمان . آري، درست حدس زده بودم ،اين بار هم به رسم يغماي زمانه دلي شكسته بود. . .آسمان چه تنها و چه بي كس به من نگريست ، گويي نگاه غبارآلودش نشاني از عبور يك رهگذر داشت . سفره دلش را برايم گشود ، از درد هجران برايم گفت ، گفت كه صبايي از كوچه بازار دلش گذر كرده .از غم عبور او دل آسمان سرد شد ناگهان بغضش تركيد و گريست .آن هنگام بود كه غصّه هايم را از ياد بردم و اشكهايم در باران گم شد ...