در گذري که نه بلبلي مرا به مويه مينشيند ونه بهاري توقف مي کند . ماندن از چه ! ماندن براي اينکه فقط بگوييم هستم. فقط بگوييم که نبايد مي بود . نبايد . ميرفت .نبايد . .... ! اين نبايد ها... عجب بغض سمج گلويم ميشوند. هميشه و هميشه پرومته ها محکومند ..... و من يک پرومته ام. ..... ! در گذر از زمان و در ورطه هاي طولاني تنهايي . و در کور سوي دور ذهني .. از چه ميتوان گذر کرد. از تنهايي کلام... از گدار هاي سختي که پوست و استخوان را ميترکاند تاکه به بيرون آيد. و بغض گره خورده گلو ميشود. ولي هرگز نمي ترکد. و هميشه و هميشه با آدمي است . همچون پوست ... همچون ... نگاهي خسته تر از يک انتظار.....!
تمام زندگيم تاريک است... فقط به معجزهء خنده ات تمام هستي من غرق نور ميگردد....! اگر نگاه تو ... اگر صداي تو .... واگر کلام هاي ناگفته تو نبود ....؟ چگونه تيرگي قلب من تـرک ميخورد..!؟ چگونه ميتوانستم هزاران سال به تفسير نور و آتش بنشينم...؟ و در تمام رهگذرم سبزه زار نبود و پاي من پر از آبله شد....! کسي نبود که مرا از مقصدم سوالي کند. نشاني که گرفتم شبي که پشت غار حرا نشسته جستجوي راه وحي ميکردم..! همه پريد و رفت و در تصوير من جبرئيل بود و پرش ... که آنهم پر زد و رفت...! و در آن ظلمت که رفته بودم به جستجوي آب حيات به چشمهء نگاه تو بر خوردم .......! من از نگاه تو سيراب گشته ام..! در ظلمات با خدا سخن گفتم٬ و يا به انتظار وحي نشستن در تاريکي که جبرئيل بيايد ... نگاه تو کلام خداست... و وحي در بالهاي نگاه تو هبوط کرده به روحم ... اگر تو نبودي اگر صداقت چشمان تو در آن سکوت در آن برهوت مرا به خويشتن خويشم نميخواند..!
هرگز توان زانوي من که از وحشت ظلمت خميده بود. ايمان به رفتن دوباره نميداشت و شايد هزار سال و يا چندين هزار سال به خواب وحشت خود در غار حادثه ميماندم.
با خود مي پنداشتم آيا؟ دوباره ميشود که بيايي بسراغ من تا در اين ابتداي پايان ٬ راه دوباره اي در پيش راهم بگشايي...؟ با من نبوده اي ليکن هميشه در من زيسته اي و با او که همسفرت بود بيگانه بوده اي .....! امشب باران نگاهم شيشهء ديدگان پنجره را شست... ! و تک گلدان دلم سيراب شد ...!
از دل من چه کسي نقش ترا خواهد شست..؟!~