گربه کوچک خاکستري را. عروسک قشنگ رويايي. درخت سرو کوتاهي که در باران بوي عطرش همه جا را مي گرفت..! چمن هاي پاخوردهء خزان را . برگهاي زرد به دست باد پريشان ....! سايه هاي گريزان را و ديروز پر از خنده و نشاطم را... کوله بارم را بسته ام تا امروز را پشت سر بگذارم. و فردا را نيز نمي بينم....! با خود ميگويم : اگر بروم آيا دگر بار اميدي وجود دارد که بازگشتنم را شاهد باشم..؟!