شايد بار ديگر که خواب اطلسيها را ديدم. شايد بار ديگر که روياي آن جاي خوب هرگز نديده را در ذهنم تجسم بخشيدم. شايد... شايد بار ديگر که کوچه هاي خوب ديروز را با پاي انديشهء امروز درنبرديدم باز گردم...! باز گردم به شهر واقعيتها که هرگز نتوانسته اند در اسارت خود نگهم دارند.
آسمان قصه اي را تکرار مي کند. که مرا بار ديگر به فردا پيوند دهد ...!
اما نميتوانم تصوير فردا را در نگارخانه ذهنم زنده کنم...! فردا ديگر دالان تاريکي است که نديده ها را در خود دارد. فردا گودالي است ژرف که انتهاي آنرا نمي بينم.
من .... من ميخواهم بروم ... از شهر يادهايم ...! از کوچه هاي خاطره ام...!
بار ها را زمين ميگذارم ... امروز را وداع ميگويم ديگر چيزي به رفتنم نمانده...!
و خوب ميدانم طلوع فردا .... همراه با خورشيد روشن امروز گرم نيست. دلم از باد خاطره ها ميلرزد....! تنم به سردي يخ ميشود. حرارت را فراموش کرده ام..!