• وبلاگ : .:(( به ياد رضا )):.
  • يادداشت : سخته . وقتي فكر كنم . ديگه نميبينمت...
  • نظرات : 86 خصوصي ، 80 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    . حالا ديگر باران هم که نبارد .. صداي چکاچک چکه هاي آب را مي شنوي ...! خيس ميشوي از باراني که نباريده است ... زيرا ابري که نبوده است ! دستت را روي گونه ات بکش ... قطره هاي باران هم گاهي شبيه اشک مي شوند ...!

    انگار چکه هاي عشق از چشم ابر باريده باشند .... گريه ميشوند ... شکل باران .... و تو خيس ميشوي زير بارش قطره هاي باراني که مزه شوري اشک دارند ....!

    گاهي همه چيز به سادگي پيچيده مي شود ....! گاهي اتفاقات ساده کمي پيچيده تر ... آن تکه ابر کوچک را که به ياد داري؟ همان که آمده بود که دمي بماند .....؟ و ببارد !؟ مي آيد . ميماند . ميبارد و تو خيس ميشوي ....! باران ميبارد و تو خيس ميماني ....! و ديگر فرقي نميکند که هواي پيرامون تو چگونه باشد ...؟

    تکه ابر کوچک ميماند و ميبارد ... باران ميبارد و تو خيس ميماني . هميشه ... خيس خيس از باراني که بي امان ميبارد ... اتفاقي ساه بايد باشد ..؟

    يک تکه ابر کوچک بيايد و بماند ... بماند دمي و بگذرد ...! دمي بگذرد و بماند ... بماند و ببارد ... آن اتفاق ساده افتاده است ... به همين سادگي .. باران باريده است و تو خيس شده اي ... آري آن اشک من بود که بر گونه هايت مسکن داشت از فروغ دوريت و نبودنت ... ! و چشمانم باريد و باريد ... و گونه هايت خيس شد ...! ~