نميدانم چرا بي جهت دلم شورت را ميزند .. همانند دلهره اي جانم را از خود پر ميکند ... و من بي تو غمگين ميشوم ... نازنينم اگر نباشي بي تو ديگر هيچ پرند ه اي نواي شادي سر نميدهد ... کاش ...لمس دستانت سر آغاز دنيا بود...! يادت هست ؟ روزي که هميشه دستانت در پشت دستانم خيس عرق ميشد ، از شرمي پنهاني ..؟ يادم هست ، روزي که نگاهت دلم را به شوقي عجيب آورد ... روزي که اولين کلام دوستت دارم ها را از زبانت شنيدم .. روزي که با تو همقدم لحظه هامان شدم .. روزي که اولين ديدارمان بود .. انگار که روز پيشين بود ...! هرگز انقدر دلتنگت نبوده ام .. هرگز انقدر دلواپست نبوده ام .. هرگز فکر نميکردم روزي تو هم نفسم باشي .. هرگز خيال نميکردم که تو يک روز همه کسم باشي ...! چه کسي فکرش را ميکرد ، من و تو يک روز هم قسم باشيم! هم نفس .. هم دل ... هم انديش .. هم صدا در راهي از گدارهاي زيستني اين چين شاد ... دل من هر لحظه ترا در انتظار است .. دل من هر زمان ترا در هر مکاني جستجو گر است ... و هر چه دارم و ندارم ... همه دينم .. همه آينم .. همه کسم .. همه وجودم ديگر از براي تو است ..! و تو خود ميداني که کسي جز تو هرگز در من اجازه جولاني نخواهد داشت .. نه در ذهنم .. نه در گوشه گوشه قلبم .. نه در کلامم .. نه در صبحانه تنم ... و تو تنها صداقت گفتار مني .. که هرگز به تو دروغي نگفته ام .. تو را هميشه در قلبم نگهداشته ام .. و تو يگانه آرمان من از براي مني ... براي زيستني شاد ..~
&