کاش ميشد از نگاهت بالا رفت ... در ديدگانت زيست و به آرامي مُرد ... نگاهي که در آن عمقي نيست ... نگاهي که از عشق پر است ..! ميشود در عمق نگاهت از آغاز دشت به انتهاي آن خيره شد ... بي هيچ کتماني ...! ميشود از لابه لاي وسعت چشمانت به آسماني پاک چشم دوخت و خداي را ديد ...! و به عظمتش سر تسليم و شکر فرود آورد ..! هميشه ياد نگاهت خواب را از چشم ميربايد ... اما يک بار خواب ديدن تو به تمام عمر مي ارزد .. به تمام عمر ...!
روزي خدا هم از آفرينش چشمانت در عجب شد. ...! روزي که همه فرشتگان حسود بر تو سجده بردند...! روزي که من بودم و تو ...! و نگاهي عاشق در ميان .. شبي غبار آلود ...! و در آن روز طبيعت آغاز شد .... از آن روز نوري در چشمانت درخشيد ...! و اينک واژه نگاهت همچون درخشش نور مرواريدي در کلام صدف به دري بي همتا مبدل گشته است ... که بي اغراق زيباترين کلامم را برايت خواهم خواند ~~