.... من از تبار ستاره و شبنم و شکوفه نبوده ام ليک با تو زيبا زيسته ام.و با نام تو که نام شادي بخش تو بر قلب ويرانه ام حک شده است. نميداني چه احساس خوش روزي و نيکي را در خود تداعي کرده ام.تو مرا يارو شفيقي . تو مرا مونس و همدم . که در آن زمانهايي که گرد غم بر چهره تکيده ام رد غم نهاده بود. تو .... تو مرا از خود رها کرده و چراغ زندگي دوباره اي را در من . در کلبه ويران من افشان نمودي!شايد براي ماندن. براي نوشتن . براي انديشيدن و وفا به عهدم اين دستان صميمي و گرم تو باشد که در پشت پنجه هايم که مي نويسند حس خواهم کرد. و دستانت را به مهر خواهم فشرد.و در ان زمان که دستان من خسته و تکيده گشته از خستگي روزگار و از غبار قصه خاطرات اين دستان تو باشد که در دستان من قدرت نوشتن خواهد داد!هيچ قلبي مرا نمي طپد جزء قلب تو ... !هيچ انديشه اي مرا تا سحر بيدار نميدارد جزء انديشيدن به تو...! ~