و اينک. اين زمان است ميگذرد آرام!
و اين من است که از بخشش شبانهء نگاهت و کلام خوانده شد ات ميآيد.!
نگاهت پر از نور بود و صداقتي ماندگار. تا کنون . تا به فردا.!
بي پرده بگويم!
از نگاهت بالا رفتم. در نگاهت سبز شدم . به نگاهت انس گرفتم!
و من در آنجا ماندم!....
و باز اين منم پرومته اي در پناه افسون نفسهايت.
و باز اين تويي پرند ه ايي کوچک!
در پناه گرم آتش نفسهايم.!
و اين بار اين منم .! انتهاي ماندن ... نرفتن .. بودن .. !
و اين تويي !!
درختي پر شکوفه در بهاري سبز!
و اين ماييم.. که مباييم . مي خوانيم .. ميخواهيم که بمانيم .. !
با هم و از براي هم...!
و اينک کوچ پرنداه اي از دل...~
که از اوج آسمان باز خواهد گشت. در ميان زوال سبزينه ها که از سوسوي . ني ني . چشماني خسته تر از فردا ست..!
و من باز خواهم گشت ... باز خواهم گشت .. و در عادت نفسهايت خواهم رفت. و باز خواهم گشت. و همچون نفس در سينه ات حبس خواهم شد.~