زماني سکوت کردم ... و ديگر هيچ نگفتم .. زماني را فرياد کردم .. و هرگز نشنيدي ... زماني را در ميان خنده گريسته ام ودر ميان گريه خنديده ام .... و تو هرگز نديده اي ..! سکوتي از تلخ کلامي واژه هايم نفسم را و هق هق گلويم را بند ميآورد ...!
يادم از روزهاي است که در آن دست و پا ميزنم تا آنرا از تقويم عمرم ورق زنم ...! روزهاي قشنگي را مي گويم که گويي در مه رقيقي محو و گم شدند ....! آنروزهايي که خواستنم با توانستنم يکي نبود و آن خواستن و توانستنهاي دروغين مردمکهاي اندک و حقير در برابر کوچه هاي ناداني و جهالت و نا آگاهي و گمشدگي و پوچي و بيهودگي و تهي بودن ... و هيچ در هيچ است خواستن من ...! خواستن بيچاره و ناتوان من ...!
خواستنم در آن روزها خوشه تنها مانده اي بود در يک مزرعه در فصلي بودم .. دور از درو .. که نه چيده شدم .. تا بار ديگر خوشه هاي گندمم را از کاه جدا کنند و به آسيابم زنند تا از نامي شدن به حيوان شدن برسم ..!
و نه گوسفندي مرا چريد ...! من در برف زمستان هاي سرد خواستن هاي زمان، تنها ماندم که ماندم .....!
ساقه اي شکسته شدم که تا ديروز براي سبز ماندن مغرور بودم ... ! و امروز براي سبز شدن دست و پا ميزنم ...! نميدانم آيا بر خاک افشانده ميشوم يا نه ...؟! چقدر تمنا کردم که فرصتي بدست بياورم و بر بت جان سوز وجودم چيره شوم ...! چقدر بي رحم و کشنده اند اين کلمات که تنم را اينگونه شلاق ميزند و چه قلبهايي که با گلوله مجروح نمي شود و با همين کلمات سوراخ ميشود ...! شبکه شبکه ميشود ... يک تکه خون ميشود خون داغي که ميجوشد از زخمي کهنه و عميقي که سينه ام را مچاله ميکند ... ! نه ديداري مرا از خانه بيرون ميخواند و نه خيالي از بيرون به خلوت خانه و نه صداي پايي غار انزوايم را ميلرزاند و نه پنجره اي پرتو سبز نوازشي را فرو ميدهد ... و نه سلام و نه خنده اي هيچ هيچ هيچ ...!~